🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت 68)
مهدی ساعت 4 از پادگان بیرون زد و قبل از رفتن به خونه به سمت بازار رفت و یه بسته صابون و دو تا سم حشره کش و 5 کیلو برنج و 2 بطری روغن و 1 قوطی رب برای خونه خرید بعد به طرف خانه رفت.
سوار ماشین پژو 206 آلبالویی رنگی بود که راننده کامیون با اصرار بهش داده بود و یاد سال قبل افتاد که با فاطمه تصمیم گرفتن پرایدو عوض کنن و همین مدل اتومبیلو البته دست دوم بگیرن اما قبل از اینکه فرصت کنن تصمیمشونو عملی کنن فاطمه فوت کرد و او حالا تنهایی و بدون فاطمه سوار همون ماشین و البته نوش بود.
یادآوری خاطرات زندگیش با فاطمه روحش را آزرده می کرد و ناخودآگاه با خودش می گفت کاش فاطمه زنده بود کاش دستای فاطمه قوی تر از چنگال مرگ بود و می تونست ازش فرار کنه.
وقتی رسید سر کوچه تا ساعت 5 بیست دقیقه مونده بود. هم گرسنه بود و هم خسته و دلش می خواست میرفت خانه و قیمه دست پخت فاطمه رو می خورد و روی تختی دونفره شون می خوابید.
کمی دورتر از کوچه و رو به روش ماشینو پارک کرد و سرشو رو دو دستش که به فرمان بود تکیه داد و چشماشو بست.
چشماشو که باز کرد وحشت زده به گوشیش نگاه کرد. 5 دقیقه مونده به ساعت 5 بود از خودش پرسید یعنی آمده؟ از تو ماشین خیابان و کوچه رو پایید و با خودش گفت: یعنی آمده؟! خدا کنه نیامده باشه!! یه وقت نرفته باشه در خونه؟! خدایا نه.
به شماره ای که مریم باهاش به او زنگ زده بود پیام داد: سلام من داخل پژو 206 آلبالویی رنگی هستم و رو به روی کوچه ایستادم.
همین که پیام به گیرنده تحویل شد احساس کرد کسی به شیشه ماشین ضربه می زنه. سرشو بلند کرد و به سمت صدا نگاه کرد. چشمش که به مریم افتاد با تعجب چند بار پلک زد و درو باز کرد و اونو به داخل ماشین دعوت کرد.
مریم چادریو که برای دوخت به خیاطی داده و همین امروز صبح تحویل گرفته بود، پوشیده و اونو مث فاطمه گرفته بود یعنی یک دستشو از زیر چانه به چادر گرفته و با دست دیگش پایینشو نگه داشته و کمی از لبه ی روسریش از زیر چادر پیدا بود.
وقتی داخل ماشین نشست چادرو با مهارتی که انگار سال های دراز از چادر استفاده می کرده، جمع و جور کرد و به روی مهدی که آثار خستگی تو صورتش پیدا و چشماش هنوز کامل از خواب بیدار نشده بودن، لبخند آرومی زد.
مهدی در جوابش آرام و تند لبخند کوچیکی زد و بلافاصله دوباره به فرمان اتومبیل نگاه کرد و بریده بریده گفت: شما گفتی ..... با من کار ..... داری. بعدش نگاهی دوباره به دور و برش انداخت و اتومبیلو روشن و حرکت کرد تا تو محله ای که توش همه اونو می شناختن با زنی غریبه در حال حرف زدن دیده نشه.
ادامه دارد ........
کانال محبوب حقیقت طلبان
منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam