🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت 90)
مهدی وارد مرحله ی جدید تو زندگیش شده بود و حسی جدیدو تجربه می کرد. احساس ترس و دلشوره و نگرانی همراه با رضایت که یادش بود در ازدواج اولش همچنین حسیو نداشت و اون موقع وجودش پر از رضایت و انتظار بود.
اون روز عصر وقتی به خونه برگشت با دقت به اوضاع و احوال زندگیش به خصوص بچه اش نگاه کرد و با خودش گفت هر چی بشه اولویت اولش بچه هاشن. رضایت و راحتی اونا براش از هر چیزی بارزش تره.
روز بعدم وقتی سر کارش بود، انتظار و دلشوره ناخودآگاه تمام وجودشو گرفته بود. اول تصمیم گرفت راز بزرگشو به دوستای صمیمیش بگه اما بعد پشیمان شد و تصمیم گرفت اگه تو حرفای امروزش با مریم به توافقی رسیدن جریانو به اونام میگه چون هنوز با مریم درباره برنامه هاشون هیچی نگفته بودن.
زمان کاری که تمام شد زود از دوستاش خداحافظی و پادگانو ترک کرد و به سمت هتل رفت.
دم در هتل به مریم زنگ زد و ازش خواهش کرد بیاد رستوران هتل و خودشم به رستوران هتل که نسبتاً خلوت بود رفت.
مریم که در حال دیدن تلویزیون بود به سرعت خاموشش کرد و مانتو کتی ساتن یاسی رنگ، شلوار لی آبی روشن و روسری حریر صورتی کمرنگ که امروز صبح خریده بود پوشید و چادرشو سرش کرد و از عطری که با خودش آورده بود به لباس هاش زد و کمی رژ گونه و رژ لبم به صورتش زد و جلوی چادرو با دست محکم گرفت و با عجله به سمت رستوران رفت.
وقتی مریم سر میز نشست مهدی حدس زد به خاطر جلب توجه او مریم این تغییراتو به سر وضعش داده.
بعد از احوال پرسی معمول و جوابای کوتاه مریم که با احوال پرسی ایرانی زیاد آشنا نبود مهدی رفت سر بحث های اصلی و گفت: مریم خانم خودتون در جریان هستید که من دو فرزند دارم و اونا در سن کمی هستند نهال 11 سالشه و نیما 8 سال.
مریم که دستاشو از زیر چادر درآورده و روی میز گذاشته بود و کمی از جلوی روسری و لباس هاش از زیر چادر معلوم بود، با تکان دادن سر حرفشو تأیید کرد.
مهدی ادامه داد: اولویت اول زندگی من بچه ها هستند و آنها را بیشتر از هرچیزی تو دنیا دوست دارم. تنها شرط من برای ازدواج با شما اولاً رضایت بچه هاست که راضی باشند از ازدواجم و دوماً اینکه شما قول بدهید آنها را دوست داشته باشید و با آنها مهربان باشید و در عوض این لطف شما من قول می دهم و تمام سعیم را می کنم با شما مهربان باشم و هیچ برخورد بدی نداشته باشم.
بنیامین گارسون رستوران که مشغول مرتب کردن صندلی ها بود از فاصله ی دور مریم و مهدیو دید و حدس زد خانم سر میز مریم باشه و زود خودشو به سمت میزشون رسوند تا مطمئن بشه.
وقتی رسید سر میز مریم مشغول حرف زدن بود و تا اونو دید به مهدی زل زد و لبخندی به پهنای صورتش به روی مهدی زد و گفت: ازدواج با تو بزرگترین آرزوی من بود و خوشحال هستم که حالا در اینجا در کنار تو هستم.
بنیامین نگاهی به مهدی که لباس سپاه تنش بود کرد و پوزخندی صدادار زد و با خودش گفت: عجــــب!! مسخره ها! آب زیرکاه!! عقب افتاده! و با غیضی که مریمو خوشحال تر می کرد گفت: چیزی میل دارید بیارم براتون!؟
مهدی لبخند ارومی زد و گفت من فالوده بستنی می خورم شما چی می خوری؟
مریم با همون لبخند گفت: من هم فالوده بستنی می خورم.
مهدی به بنیامین نگاه کرد و گفت: پس لطفاً دو تا فالوده بستنی بیار. متشکرم.
ادامه دارد ........
کانال محبوب حقیقت طلبان
منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam