🔵 داستان رمان تسلیم قانون عشق (قسمت 93) بالاخره روزی که مریم سال ها منتظرش بود،  رسید و مریم نمیتونست باور کنه این روز آنقد یهویی برسه که حتی فرصت خرید لباس های مورد علاقشو از بوتیک های مورد علاقش تو واشینگتن نداشته باشه. اوج لذت و حس خوشبختی و شادی باعث استرس شیرینی براش شده بود و بیشتر زمان شبی که فرداش روز عقدش بود بی اختیار بیدار ماند و لحظه های بعد از بودن با مهدیو تو ذهنش مجسم کرد. و تک تک لحظه هایی که تا الان مهدیو دیده بود به خاطرش آورد. به نظرش مهدی بعد از 14 سال هنوز هیچ چیزی از جذابیتشو از دست نداده بود و همچنان با اینکه چن تا موی سفید روی شقیقش بود، همون جوان 22 ساله ای بود که به همه محبت میکرد. اون شب فقط 2 ساعت خوابید و وقتی برای نماز صبح بلند شد چشماش پف کرده و قرمز شده بود که داد میزد درست نخوابیده اما آنقد به صورتش آب زد تا ظاهرشو یه کم عادی کنه. بعد از نماز صبح و خوردن صبحانه تو رستوران هتل، کمی پنکیک و رژ گونه و رژ لب به صورتش زد و مانتو کتی ساتن یاسی رنگ، شلوار لی آبی روشن و روسری حریر صورتی ملایمی که دیروز صبح برای دیدن مهدی خریده بود پوشید و کمیم از عطری که از آمریکا با خودش اورده بود به لباس هاش زد و منتظر ساعت مورد نظر و رسیدن مهدی نشست. مهدی برخلاف مریم هنوز غرق تردیدهاش بود و شیطانی که چند روزی بود تو قلبش جا خوش کرده بود با انداختن وسواسای مختلف به جانش اونو اذیت می کرد. مهدی هم شبو به زحمت خوابید و خوابیدنش فقط 2 ساعت بود. بچه هاش و فاطمه ی عزیزش هی تو فکرش مجسم می شدن و او احساس خجالت می کرد بهشون نگاه کنه. برعکس مهدی انگار فاطمه اهمیتی به عذاب وجدان و افکار پریشان مهدی نمی داد و تو خوابی که درست همون شب دید، خوشحال با بچه ها بازی می کرد. چرا فاطمه باهاش حرفی نزد؟! چرا بهش نگاه نکرد؟! وقتی بیدار شد اینو به حساب ناراحتی فاطمه گذاشت و صبح زود مقابل عکس دونفرشون که تو اتاق خوابشون بود سه چهار بار از فاطمه بابت کاری که می خواست بکنه عذرخواهی کرد و بهش گفت  مجبور شده این کارو بکنه. روز موعودم بعد از صبحانه دادن به بچه ها ماجرای آمدن ماهرخ خانم و بچه هاشو به بچه ها گفت و گفت بهشون دوست داره اونا رئیس اون دو پسر بشن. هر دوتاشون از آمدن هم بازیای تازه خوشحال شدن و نیما خیلی بیشتر خوشحال شد چون هر دو مهمان تازه وارد پسر بودن. مهدی وقتی از در خانه بیرون می رفت نهال و نیما رو بوسید و تو دلش از اونام مفصل عذرخواهی کرد. سر کارش تنها کاری که ساعت های مانده به قرارش با مریم تونست بکنه؛ زنگ زدن به علیرضا و قرار گذاشتن باهاش دم در هتل و حرف زدن با دوستش سرگرد بیژن شفیعی و توضیح دادن ماجرا به صورت مختصر و سربسته براش بود و از هر دوتاشون خواست که به عنوان شاهد همراهیش کنن. سرگرد شفیعی که تازه ماجرارو فهمیده بود اول تعجب کرد و بعدش قول داد همراهیش کنه. مهدی کت و شلواری که عید سال قبل برای مهمونی خریده و اون روزم با خودش اورده بود سرکار، پوشید و بعد از گرفتن مرخصی با دوستش سرگرد شفیعی رفتن آرایشگاه و مو و ریش هاشو اصلاح و مرتب کرد و بعدشم به طرف هتل رفتن. ادامه دارد ........ کانال محبوب حقیقت طلبان منو درسام سروش 👇👇 @s_mamo_darsam ایتا 👇👇 @manodarsam