🔵 داستان رمان تسلیم قانون عشق (قسمت ۲۶۹) مهدی دوباره با صدای آرومی لب زد: مریم خانم تو حق داری نبخشی ولی من التماس می کنم که ببخشی و به حرفام گوش بدی. محمد که بی صدا بهشون خیره شده بود زد زیر گریه و مریم اونو آروم تو آغوشش حرکت داد و دم گوشش زمزمه کرد: آرام باش پسرم. آرام. آرام. الان از اینجا می رویم. مهدی ناامیدانه گفت: من حتی به محمد بیچاره هم توجه نکردم. اونم باید منو ببخشه. من به اونم مدیونم. اگه برگردی مسافرخونه میام دنبالت و دم اتاقت میشینم که منو ببخشی و به حرفام گوش بدی. مریم با دست اشکای رو صورتشو پاک کرد و با ناباوری پرسید: تو از آدرس مسافرخانه هم اطلاع داری؟! دیگر هیچ وقت به نرگس اعتماد نخواهم کرد!! مهدی دوباره به چشمای مریم خیره شد و گفت: بله آدرسشم بلدم. مریم خانم .... حرف بزنم؟ مریم چشم از چشم مهدی برداشت و به پسرش چشم دوخت و صورتشو بوسید. مهدی از جا بلند شد و کنار پای مریم روی زانوهاش نشست و سرشو بالا گرفت و خیره به صورت مریم گفت: بهت التماس می کنم خواهش می کنم منو ببخش و به حرفام گوش بده. مریم سرشو بلند کرد و به اطراف نگاه کرد کسی در نزدیک اونا نبود و افرادی تو فاصله های دور روی سبزه ها یا نیمکت ها نشسته بودن. دوباره به مهدی که دستشو به طرف دست او آورد و دوباره اونو عقب کشید، نگاه کرد. چشمای همیشه پر از شرم و معصوم مهدی که حالا غمی توشون لانه کرده بود رو کاوید. چشمایی که تو شب های خلوتشون برق می زدن، می درخشیدن و با شیطنت خاصی به سرتاپای او خیره می شدن. به لباس مهدی نگاه کرد. همون لباس نظامی سبز تنش بود که چن بار دیگه هم اونو تو اون لباس دیده بود. دستشو دراز کرد و با انگشتای ظریفش درجه ی روی دوش راست اونو با نوازش لمس کرد. حرکتش مهدی رو شوکه کرد اما فقط به اون انگشتای ظریف خیره شد و سکوت کرد. حلقه ای که اولین شب زندگی مشترکشون به دستش کرده بود هنوز او انگشتای ظریف مریم چشمک می زد. مهدی با خودش فکر کرد پس هنوز هم بهم علاقه داره! لبخندی زد، برای جلب رضایت مریم مصمم تر شد و گفت: مریم خانم اگر هنوز ذره ای از عشق ته قلبت باقی مونده به حرفام گوش بده. منو ببخش و دوباره قدم رو چشمم بزار و همدمم شو. مریم اما هنوز درجه های روی دوش مهدی رو نوازش می کرد و تو ذهنش به بازداشتگاه سیاتل و مأموران FBI فکر میکرد. مأمورایی که با خشم و تحقیر و چشمای هیز اونو می پاییدن و اجازه حرف زدن بهش نداده و دلیل بازداشتشم بهش نگفتن. دستای نامهربون و خشنشون مرتب ظرفت های زنانشو می دزدید و او درمانده و بیچاره چاره ای جز صبر نداشت. حالا مهدی هم با لباس نظامی سبز در برابرش تقریباً زانو زده و با چشمای پر از شرم ازش می خواست به او اجازه ی حرف زدن بده. واقعاً چه شباهتی بین مهدی و اون مأمورا وجود داشت که اینارو کنار هم تو ذهنش تداعی می کرد؟ ادامه دارد ........ 🔴 کانال منو درسام سروش 👇👇 @s_mamo_darsam ایتا 👇👇 @manodarsam