🔵 داستان
#داعش_اندکی_نزدیکتر
نویسنده:
#زینب_علوی
🔴 رمان داعش اندکی نزدیکتر (قسمت هشتم)
تعطیلات تاسوعا و عاشورا تموم شد اما پرچم مشکی که رو سر در خونه سردار امیرعلی فضلی نصب شده بود همچنان تو باد پاییزی آروم به این طرف و اون طرف حرکت می کرد.
ریحانه صبح زود از خواب بیدار شد و بعد از خوندن نماز صبح، صبحانه اهالی خانه رو آماده و سفره رو هم تو هال پهن کرد. نان، کره، مربای هویج دست پخت پروانه خانم، شیر گرم و چای دارچین تازه دم رو سر سفره قرار داد و تو شیر دارچین ریخت.
پروانه خانم وقتی چشمش به سفره افتاد با تحسین دخترشو نگاه کرد، چشمکی زد و گفت: یه پا کدبانویی واسه خودت دیگه باید به فکر جهیزیه برات باشم!
موقع خوردن صبحانه اعضای دور سفره از سلیقه و سفره آرایی ریحانه تعریف و تمجید کردن.
ریحانه از مادرش پرسید مادر جان امروز موقع برگشتن از دانشکده پرنیان میاد شله زردشو حاضر کنین بدم بهش با خودش ببره.
پروانه خانم لبخندی زد و گفت: مگه میشه دوستت رو یادم بره با اون موهاش که هر روز به یه رنگی درمیاد!! براش ریختم تو یه ظرف شیشه ای گذاشتم تو بالکن تا خنک بمونه.
ریحانه چشمکی تقدیم سخاوت مادرش کرد و از پدرش پرسید: جناب سردار شما کی راهی هستین؟
امیرعلی آخرین جرعه چایشو نوشید و گفت: یکی دو روز دیگه. بابا جون منتظری زودتر بیرونم کنی؟!
ریحانه دستشو رو سینه گذاشت ، سرشو به سمت چپ متمایل کرد و گفت: بابایی این چه حرفیه من دوست دارم شما رو قاب کنم بزنم به دیوار که همیشه برای من باشین.
رضا خندید و گفت: می بینی بابا چه پاچه خواریه!؟
و آلاء هم گفت: بابا پاچه خوار یعنی چی؟
امیرعلی استکان خالی رو تو سینی گذاشت و گفت: بابا لازم نیست شما این چیزا رو یاد بگیری. دستت درد نکنه دخترم خیلی زحمت کشیدی.
ریحانه با لحنی که مهربانی توش می ریخت گفت: بابا میزاری امروز ماشینو ببرم؟ قول شرف میدم درست رانندگی کنم و به هیچ وسیله ای هم نزنم.
امیرعلی در حالی که به سمت اتاق خواب می رفت گفت: باشه فقط اگه مشکلی براش پیش بیاد باید خودت درستش کنی.
ریحانه با لحن سرشار از احساس از پدرش تشکر کرد و بعد به کمک مادرش سفره صبحانه رو جمع کرد.
ریحانه بعد از شستن ظرف های صبحانه، لباس هاشو پوشید و شادمان سویچ ماشین سمند نوک مدادی پدرشو برداشت و با صدای بلند گفت: مامان کاری نداری؟ من برم خیلی دیرم شده
پروانه خانم که برای رفتن به مدرسه آماده می شد گفت: برو مادر خدا به همراهت و بعد به آلاء که در حال پوشیدن لباس فرم مدرسه بود، نهیب زد مادر جان زود باش داره دیر میشه ها.
ریحانه چادر دانشجویی شو کمی جمع کرد و سوار ماشین شد او گواهی نامه رانندگی گرفته بود اما ماشینی داز خودش نداشت و فقط دو روز از هفته اجازه داشت از ماشین استفاده کنه و باقی روزهای هفته ماشین در اختیار بقیه اعضای خانه بود.
خودشو به نزدیک خونه دوست صمیمیش پرنیان رسوند، بعد بهش زنگ زد و گفت: کجایی دختر من سر کوچم ماشین آوردم. بدو بیا که الان استاد دیگه نیم نمره رو کم کرده!
پرنیان که مشغول چک کردن آرایش صورتش بود با زنگ ریحانه چشم از آینه برداشت و با صدای بلند از مادرش خداحافظی کرد و از خانه بیرون زد.
ادامه دارد ......
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam