🔵 داستان
#داعش_اندکی_نزدیکتر
نویسنده:
#زینب_علوی
🔴 رمان داعش اندکی نزدیکتر (قسمت سی ام)
ریحانه با دوستاش به مرکز پلیس + 10 رفتن و از کارمند اونجا فرم تقاضا و برگه ی کوچیکی که لیست مدارک موردنیاز توش نوشته شده بود، رو تحویل گرفتن و به دانشگاه برگشتن.
خورشید ابرهای تیره رو کنار زده و پرتوهای طلاییشو رو سر شهر کشیده بود. ابرهای پرمانند گوشه و کنار آسمان رو تزئین کرده بودن و هوای پاییزی آبان ماه سرمای ملایم و دلچسبی داشت.
نزدیک در دانشگاه چشم ریحانه به هیوندای النترای مشکی رنگی افتاد که قبل از او وارد محوطه دانشگاه شد.
خاطره روز قبل و ماشینی با همین ویژگی که روش آب های گل آلود خیابان رو پاشید، تو ذهنش اومد. اما بلافاصله افکارشو پس زد و به خودش نهیب زد «بی خیالش باش هر گردی که گردو نیست از این ماشین تو این شهر زیاده».
وارد محوطه دانشگاه شد، ماشینو تو پارکینگ پارک کرد و همراه دوستاش با نیم ساعت تأخیر سر کلاس «بیوشیمی ویتامین ها و هورمون ها» حاضر شدن.
ریحانه انقد ذوق زده بود که بدون توجه به حرفای دکتر فرخی استاد اون درس، غرق در رویایی شیرین خودشو تو بین الحرمین تصور می کرد و با این تصور لبخندی رو لباش نقش بست.
دکتر فرخی نگاه طعنه آمیزی به ریحانه کرد و همین باعث شد سارا که کنار او نشسته بود با سقلمه به بازوش بزنه و اونو به خودش بیاره.
اون روز ریحانه و دوستاش تا ساعت 4 عصر کلاس داشتن. زمان برای ریحانه خیلی کندی میگذشت انگاری عقربه های ساعت باهاش سر جنگ داشتن.
وقتی عقربه های ساعت به ساعت 4 نزدیک شد ریحانه نفسشو عمیق بیرون داد و زمزمه وار گفت: آخیش تموم شد.
سارا نگاهش بین استاد که از در کلاس بیرون می رفت و ریحانه که با عجله کتاب و خودکارشو تو کیفش جا می داد، جا به جا شد و متعجب گفت: یه جوری گفتی آخیش تموم شد انگار بعد از 20 سال داری از زندان آزاد میشی!!
ریحانه به دوستش نگاه کرد و گفت: خیلی هیجان دارم دلم می خواد زودتر مدارکمو حاضر کنم و گذرنامه رو بگیرم. نمیخوام فرصت به این قشنگی رو از دست بدم.
پرنیان کوله پشتی شو رو دوشش انداخت و گفت: نترس بابا دو هفته ای حاضر میشه.
ریحانه به سمت در کلاس حرکت کرد و گفت: کلاً 25 روز تا اربعین مونده باید همه ی مدارک و همه چی یه هفته قبلش حاضر باشه و گرنه جا می مونیم. ما دیر جنبیدیم باید از بعد از عاشورا دست به کار می شدیم!
پرنیان به دنبال ریحانه راه افتاد در حالی که نگاه چپ چپی به سارا و ریحانه می کرد و زیر لب می گفت: تقصیر شماها بود. انقد که تو فکر مراسمات 13 آبان بودین فکر گذرنامه و رفتن نبودین و یهویی یادتون افتاد!!
ریحانه با اخم به پرنیان نگاه کرد و گفت: فعلاً مهم نیست چرا دیر شد مهم اینه زودتر بجنبیم و فرصت رو بیشتر از این از دست ندیم!! حالا هم دوتایی زودتر راه بیفتین که امروز خوش شانسین و سرویس مجانی دارین!
ادامه دارد ......
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam