🔵 داستان
#داعش_اندکی_نزدیکتر
نویسنده:
#زینب_علوی
🔴 رمان داعش اندکی نزدیک تر (قسمت نود و هشت)
امجدیان لبخند رضایت آمیزی زد و گفت: چند سالشونه؟ اصالتاً کجایی هستن؟
ریحانه جواب داد: خانم توحیدی 23 سالشه سال اول کنکور قبول نشدن و به هوای پزشکی آوردن انتخاب رشته نکردن اما سال دوم دیگه به قول معروف دستشون اومد که پزشکی کار هرکسی نیست اونم در دانشگاه شهید بهشتی! پدرشون که اهل نیشابور و مادرشون هم اهل شهر ری هستن. پدرشون همین جا درس خوندن و بعد استخدام شدن و بعد از ازدواج هم کلاً تهران ماندگار شدن.
- واقعاً متشکرم که جواب دادین. چرا چاییتونو نمی خورین؟ سرد شد.
+ خیلی ممنون. می خورم. اگه سؤالی هست درخدمتم.
- اگه ممکنه بپرسم نمی دونین ایشان ملاکشون برای ازدواج چیه؟ در این مورد با شما حرفی نزدن؟
ریحانه یک قلپ از چایشو خورد و جواب داد: والا تا جایی که به من گفته براش ایمان و اخلاق طرفش خیلی مهمه. شغل طرف هم که قطعاً مهمه و بدون یه شغل مناسب خیلی بعید میدونم کسی رو قبول کنه. همیشه میگه با اینکه تحصیلات دانشگاهی رو خیلی دوست دارم و برام مهمه اما اولویت اولم نیست. یه مقدار به خانواده وابستگی زیاد داره و دوست نداره از خانوادش دور بشه. آهان یادم اومد کلاً هیچ خاستگاری رو که از خودش کوچیکتر باشه نمی پذیره و میگه طرفم حتماً باید بزرگتر باشه دلیلشم میگه بی اعتمادی میاره.
امجدیان سری تکون داد و گفت: جسارتاً ممکنه بپرسم خونشون کجاست؟
ریحانه آخرین قلپ چای ولرم رو خورد و جواب داد: تو محله پیروزی ساکن هستن.
امجدیان دستشو رو سینه گذاشت و گفت: واقعاً متشکرم که پاسخ دادید. دیگه زیاد وقتتونو نمی گیرم.
ریحانه وایساد، لیوان یه بار مصرفو رو میز گذاشت و چادرشو مرتب کرد و گفت: خواهش می کنم امیدوارم تونسته باشم کمک کنم. با اجازتون.
بعد به سمت در رفت، لیوان رو تو سطل آشغال سفید رنگ نزدیک در انداخت.
قبل از خروجش از اتاق امجدیان که وایساده بود، گفت: خانم فضلی ....
ریحانه وایساد و به عقب برگشت و جواب داد: بله. امری داشتین؟
امجدیان گفت: اگه ممکنه این حرفا بین خودمون بمونه فعلاً چیزی مشخص نیست درست نیست اسم خانم توحیدی سر زبون بیفته.
ریحانه سرشو به نشونه تأیید تکون داد و گفت بله. چشم. کسی چیزی از این حرفا نخواهد شنید.
بعدش خدانگهدار گفت و از اتاق خارج شد. یه نگاه کلی به فضای راهرو انداخت و به سرعت به سمت بیرون از دانشکده روان شد.
تو خیابون نزدیک در خروجی دانشگاه چشمش به ماشین النترای مشکی رنگ که حالا می دانست معلق به فرود پیرزادس، افتاد.
پوزخندی زد، چشم ازش گرفت و به سرعت از اون محل دور شد و به طرف خونه پرواز کرد.
ادامه دارد ......
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam