یکی از عذاب‌های دنیوی اینه که اینجا یکی از بچه‌ها خواب خیلی سبکی داره و سریع از خواب می‌پره و من حس می‌کنم دارم اینجا کلا با عذاب وجدان زندگی می‌کنم. چون هربار که ما رفت و آمد می‌کنیم با همه‌ی تلاشمون اون بیدار می‌شه. همین الان که اینو دارم می‌نویسم از شب بیداری و درس خوندنو.. از خواب دارم می‌میرم و فاطما داره به یواش‌ترین شکل ممکن صبحونه می‌خوره تا من خوابم نپره ولی خب دلم نیومد اذیت شه و مجبور شدم گوشی بگیرم دستم تا بفهمه خواب نیستم و راحت باشه. ولی زندگی جمعی واقعا سخته و ما هیچ مهارتی برای زندگی جمعی ولو یک نفر یا دو نفر دیگه هم نداریم [چه برسه به پنج شش نفر] و این ضعفمون فقط وقتی مشخص می‌شه که کنار کسایی میفتیم که صددرصد هم باهاشون صمیمی هستیم اما بلد نیستیم چطور رفتار کنیم [چون هنوز از مَن جدا نشدیم.] نه وقتی که درحالت عادی تو خونه نشستیم و مدعی بلد بودن اجتماعی زندگی کردن هستیم.