لا...لا...گل پونه ... نه ... خوابم نمی برد.خیلی وقت است که چشم های بابا ندیده ام روی هم نمی رود  بچه که بودم وقتی خوابم نمی برد عزیز جون می گفت : ستاره ها را بشمار ... و من  به جای ستاره ها روزهای نبودنت را می شمردم  راستی بابا، بیست وچهار سال نبودنت یعنی چند روز ؟؟ مادر که می گوید: یک قرن ... بابابیست وچهار سال است که هر وقت می گویند: نام پدر ؟ صدای سوختن دلم را می شنوم ... بابا مادر هنوز فکر می کند که تو می آیی ... هر سال من را می فرستد شلمچه دنبال تو بگردم و خودش خانه را آماده می کند برای آمدنت ... بابا مادر برای روز تولدم شمع بیست و چهار سالگی خرید  شمع بیست و چهار سالگی خرید و من بیست وچهار سال بی بابایی ام را فوت کردم بابا من دلم  تو را می خواهد ...   عزیز جون می گفت: همیشه بابا دوست داشت موهایت را ببافد و حالا که چند تار موی سپیدم را می بیند بغضش می گیرد و می گوید : ننه جان اگر بابا ببیند غصه می خورد  من هم میان گریه هایم می خندم و می گویم: عزیز جان بگذار غصه بخورد... چقدر بی انصاف است این داماد تو ... از وبلاگ‌: گمنام مثل پدرم parastoo25saleh.blogfa.com 📿 @mardane_khoda