📝 #قسمت_ششم
🌷خانم فاطمه، خواهر بزرگ ترم، بعدش من اشرف سادات. بعدتر هم، دو پسر و چهار دختر؛هشت تاخواهر و برادریم.
🌷خانهمان قم، خیابان چهارمردان بود. خانه خودمان که نه، مستاجر دایی مادرم بودیم.
🌷 انتهای حیاط بزرگش به باغ کوچکی می رسید. شاخههای درخت انار از باغ سرک میکشیدند به حیاطی که درست وسط، یک درخت توت را جا خوش کرده بود؛ ما بهشان میگفتیم انار بونه، توت بونه .
🌷از تنه ی قهوه ای زمخت و پهن، برگ های زبر و شاخه های تو در تویش، معلوم بود عمر زیادی کرده است.
🌷 آقا جان چند تا میخ سرکج زده بود روی تنه ی درخت و فصلش که می رسید و توتها آبدار می شدند، پایش را می گذاشت روی میخ ها، دستش را به گره های درختان بند میکرد و بالا می رفت.
ما چادر می گرفتیم زیرشاخهها آقاجان از اون بالا داد می زد:«بتکونم؟ حاضرید؟»
و ما طوری با هیجان جیغ می زدیم آره، که توی گلویمان میسوخت.
🌷آقاجان تا جایی که دستش میرسید، شاخهها را تکان می داد. گاهی هم با یک چوب دستی میزد به شاخه های بالایی و توی گودی چادر که گوشه اش را من گرفته بودم، یه گوشه اش را فاطمه، به جز توت، کلی برگ چوب ریز و چند نایب هم جک و جانور می ریخت .
#تنها_گریه_کن#اللهم_عجل_الولیک_الفرج#شهدا_شرمنده_ایم
ادامه دارد.....
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━
@marefatmahdavi313
━━━⊰❀🌷❀⊱━━━