#یک داستان یک تلنگر
🍃🍂 از بایزید پرسیدند چه کسی تو را بایزید کرد؟ گفت نصیحت پیرزنی.
روزی از بیابان از راز و نیاز بر میگشتم، پیرزنی دیدم خاری بر دوش گرفته و میبرد.
گفتم مادر اجازه بده من ببرم و کمکت کنم؟ پیرزن بار خار را بر زمین گذاشت،
💥گفتم نترس، ناگهان از پشت صخره ای صدا زدم، شیری آمد و بار خار را بر دوش شیر نهادم و پشت سر شیر راه افتادیم. نزدیک شهر پیرزن گفت: بایزید تو هستی؟ گفتم آری. گفت: خیلی نادانی. تو از من خواستی کمکم کنی من هم اجازه دادم خودت بار را برداری نه اینکه حیوان خدا را آزار دهی. دوم اینکه ما لحظاتی بعد به شهر میرسیم و میدانم مردم شهر با دیدن شیر وحشت خواهند کرد و تو خواهی گفت: نترسید شیر رام من است. میخواهی مردم از قدرت تو حساب ببرند!!؟ هدفت از این همه خودنمایی چیست؟
به ناگاه خواب بودم که سخنان پیرزن بیدارم کرد. بار را بر دوش گرفته و شیر را مرخص کردم.
🍃🍂 مرحوم علامه جعفری میگوید: مدتی بود به کشورهای اروپایی برای سخنرانی سفر میکردم و تلویزیون پخش میکرد . وقتی تبریز رسیدم حس غروری در من ایجاد شد.
برای شکستن غرورم، دوچرخه کهنهام را سوار شدم و برای خرید به خیابان رفتم تا حس نکنم در چشم مردم، انسان مهمی شدهام.
مغازه سبزیفروش رسیدم با اینکه پول هم داشتم کاهوهای خرابی را در زیر پیشخوان انداخته بودند نشستم و جمع کردم. فروشنده مات مرا خیره شده بود.
از اینکار 4 هدف داشتم.
🔸نخست اینکه نفسم کاهو از من میخواست و اذیتم میکرد. خواستم درجه دو بخورانمش تا زیاد پر رویی نکند.
🔸دوم اینکه کاهوها را فروشنده به آشغال میخواست بریزد و نعمت خدا بود و شکر نعمت خدا کردم.
🔸سوم اینکه با خرید آن کاهوها باعث شدم فروشنده کمتر زیان دیده و جنس را گرانتر نفروشد.
🔸چهارم اینکه من با خریدن آن کاهوها، برخی نیز که پول نداشتند خجالت نکشیدند، و راحت از آن کاهوها خرید کردند و دست پر منزل برگشتند.
✨🌸اللّهُمَ اِهْدِنَا الصِراطَ المُسْتَقیم🌸✨
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@margo_akherat