حوادث بدون مرز 🚨
لال خودشو از بالا پشت بوم پرت میکرد پایین. اینقد کمک خواستم تا اومدن کشیدنش پایین، یه پنج روزی پسرم
درود بر جهنم دوباره غیب شده بود همین که رومو به سمت جاده چرخوندم زنی میون جاده بود و برای اینکه زیرش نگیرم ترمز شدیدی کردم. کشیدم زیر زنه و چرخ های ماشین از روی تنش رد شدن، بخاطر ترمز شدید جفت راهنمای ماشین روشن شده بود و چشمک میزدن. خاله و رضا از خواب پریده بودن و با نگرانی ازم می‌پرسیدن چی شده؟ با دلهره گفتم: فک کنم یه زنو زیر گرفتم. هر سه‌مون پیاده شدیم با چراغ زیر ماشین و پشت ماشین و اطراف جاده رو بررسی میکردیم، سرمونو که چرخوندیم پارسا به همراه دونفر دیگه روی صندلی عقب نشسته بود و سریع اون دونفر غیبشون زد . به بقیه نگاه کردم خاله و رضا هم با سر تاکید کردن که این صحنه رو دیدن. دست و پام می‌لرزید و رضا جای من پشت فرمون نشست و خاله که ترس من از کنار پارسا نشستن دید کنار پسرش نشست و منم روی صندلی جلو نشستم . طبق آدرس به خانقاه شیخ هرمز رسیدیم، پارسا همه مسیر خواب بود و حالا بعد ایستادن جلوی در یکسره داد می‌کشید و خودش به شیشه و صندلی ماشین می‌کوبید. من و خاله پارسا رو نگه داشته بودیم تا آسیبی به خودش نزنه، قبل اینکه رضا در بزنه در خانقاه باز شد و مرد جوانی بهمون گفت؛ منتظرمون بودن. اما پارسا رو هیچ‌جوره نمی‌تونستیم کنترل کنیم و پیاده نمی‌شد، من و رضا و مادرش فقط نگهش داشته بودیم تا آسیب کمتری به خودش بزنه، مردی که دم در بود و به داخل رفت و درو بست. ادامه دارد...