🔴دلنوشته دختر شهید رئیسی این روزها چقدر سخت می‌گذرد. ۱۰۰ روز با نفس تنگی گذشت و میان من و شما چقدر فاصله است. خیلی بیشتر از فاصله‌ی خانه‌ی پلاک ۷۲ تا خیابان پاستور. خیلی بیشتر از فاصله‌ی بوق‌های پشت تلفن وقتی که آقای منشی وصل می‌کرد به ساختمان قرمز. خیلی بیشتر از طولانی‌ترین دوری‌مان وقتی من کرونا گرفته بودم. چقدر فاصله است و چقدر دلتنگم. چقدر دنیای بدون پدر سخت است حتی خودم هم گاهی به خودم رحم نمی‌کنم. مانند سیبی در حال سقوط مدام چرخ می‌خورم. نمی‌دانم به کدام روی به سر نیوتن برخورد می‌کنم که از آن، قانون جاذبه در بیاورد. شاید اگر من بر سرش میافتادم می‌فهمید که جاذبه یعنی پدر، و وقتی شهید شد همه چیز معلق می‌شود. شاید شبیه یک ابر الکترونی هستم که احتمال حضورم در هیچ کجا یک نیست. من مدام در جای دیگری به دنبال یک خاطره‌ی جدید یا یک احساس از شما هستم. طنین صدایتان حتی از فیلم و صوت‌ها هم می‌تواند حکم نوازش پدرانه را بجا بیاورد. در دامنه‌ی امواج صوت گم بشوم و باز به خودم برگردم در حالی که یک سخنرانی رسمی را پخش کرده ام صدا "چی شده بابا جون" را از آن بشنوم و بزنم زیر گریه و در غم دست و پا بزنم. می‌توانم وقتی به مزارتان دست می‌گذارم از لابلای ساختار مولکولی سنگ مرمر حرم به سختی عبور کنم، برای رسیدن به لطافت دست هایتان به ذرات خاک برسم و بعد...یادم می آید از سوختن و...میایستم. جلوتر نمی‌روم. این یاد برای رهایی کافیست. رها می‌شوم شاید به سان ذره‌ای بی‌جرم و بی‌بار برای اولین بار کشف بشوم، دخیل بسته به ضریح آقا. در آن تصویر روبه دیوار با همان صلابت نشسته‌اید و این بار نه به کارتابل‌ها و نامه‌ها، نه به اخبار، نه به سیل جمعیت مستمعین، نه به مردم علاقه‌مند، بلکه چشم دوخته‌اید که تسلی دل ناآرام من باشید. به من بگویید که شهید زنده است و تعلق عاطفی هنوز برای بچه‌هایش دارد و برای قلب شکسته‌ام حمد می‌خواند. بگویید هوای همه چیز را هنوز دارم. هنوز هم تکیه گاه بزرگی هستم که بیش از پیش در عالم جاری است و این افتخار و لطف و موهبت دختر شهید بودن است. 💔