این خانه ی ویرانه، شده عرش برایت «جانباز» شدی بعد رسیدی به «شهادت» این دست که مجروح شده در ره «اسلام» دارد ز علمدار و ز «عباس» حکایت آن دست دگر دیدمش انگشت ندارد «بین الحرمین» است چرا پیکر پاکت؟ فرمانده ی میدانی و از ترس مبرّا اسطوره ی غیرت شدی و کوه شجاعت «یحیی» تر از آنی که شنیدیم همه عمر آرام گرفتست کنون سینه ی چاکت خشکیده لبت همچو لب خشک «علمدار» جانم به فدای تن افتاده به خاکت صهیون به خیالش زده «سنوار» و «هنیه» چون وعده ی حق است،رسد خود به هلاکت