‌ هیچ‌وقت و هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی برای دیدنِ‌باقی‌ماندهٔ انسانیت از طرفِ آدم‌ها [برایِ طفل‌ِ فلسطینی که پدر و مادرش شهید شده و هیچ‌کس نیست تا جنازهٔ‌این بچه‌‌رو تحویل بگیره، برایِ مادری که ضَجه میزد که‌فرزندانِ من رویِ دست‌هام از گرسنگی و بمباران جون دادن، برایِ‌مَردی که‌روی‌‌خرابه‌ هایِ ۷۵ساله ایستاده بود و عروسکِ‌بچه‌هاش رو به‌دست گرفته‌ بود،ولی دیگه بچه‌ای نبود.... برایِ گریه‌هایِ تلخِ رانندهٔ‌ آمبولانس‌در غـزه از دیدن بچههایی که گویی تنها؛ هدفِ‌حرمله‌هایِ‌معاصرند]اشک بریزم. عزیزی می‌گفت در آخرالزمان انسان نفس‌تنگی می‌گیره، دل‌تنگی می‌گیره، نه از سُربِ موجود در هوا، بلکه از ظَهَرَ الْفَسٰادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمٰا كَسَبَتْ أَيْدِي النّٰاسِ... کِی میای؟ نمی‌دونم، کِی می‌بینمت؟ نمی‌دونم، کجا می‌بینمت؟ نمی‌دونم ولی می‌دونم «إِنَّهُمْ‌يَرَوْنَهُ‌بَعِيداً‌وَنَرَاهُ‌قَرِيباً»… پناه می‌برم به خدا از دل‌تنگیِ این‌ روزهایِ مُنتهی به آمدنت، آقایِ مهربانِ منتظَرِ صبورِ من… سهم شما پنج صلوات به نیت تعجیل ظهور