*داستان شماره ۹*
*در بیان قصه ادریس (ع)*
🌺🌸🌾🌺🌸🌾
بسم الله الرحمن الرحیم
پس ادریس از جای خود فرود آمد که طلب خوردنی بکند برای رفع گرسنگی و چون به نزدیک شهر رسید دودی دید که از بعضی خانه ها بالا می رود پس بسوی آن خانه رفت و داخل شد و دید پیر زالی (پیر زن) را که دو نان را تنک (نازک، کم حجم، مثل نان لواش) کرده است و بر آتش انداخته است. گفت ای زن مرا طعام بده که از گرسنگی بی طاقت شده ام. زن گفت ای بنده خدا نفرین ادریس برای ما زیادتی نگذاشته است که به دیگری بخورانیم و سوگند یاد کرد که مالک چیزی به غیر این دو گرده نان نیستم و گفت برو و طلب معاش از غیر مردم این شهر بکن. ادریس گفت: آنقدر طعام به من بده که جان خود را به آن نگاه دارم و در پایم قوت رفتار بهم رسد که به طلب معاش بروم. زن گفت این دو گرده نان است یکی از من است و دیگری از پسر من است. اگر قوت خود را به تو دهم می میرم و اگر قوت پسر خود را به تو دهم او می میرد و در اینجا زیادتی نیست که به تو دهم. ادریس گفت پسر تو طفل است و نیم قرص برای زندگی او کافی است و نیم قرص برای من کافی است که به آن زنده بمانم و من و او هر دو به این یک گرده نان اکتفا می توانیم نمود. پس زن گرده نان خود را خورد و گرده دیگر را میان ادریس و پسر خود قسمت کرد. چون پسر دید که ادریس از گرده نان او می خورد اضطراب کرد تا مرد. مادرش گفت ای بنده خدا فرزند مرا کشتی. ادریس گفت جزع مکن که من او را به اذن خدا زنده می گردانم. پس ادریس دو بازوی طفل را به دو دست خود گرفت و گفت ای روحی که بیرون رفته ای از بدن این پسر به اذن خدا، برگرد بسوی بدن او به اذن خدا و منم ادریس پیغمبر. پس روح طفل برگشت بسوی او به اذن خدا. پس چون آن زن سخن ادریس را شنید و پسرش را دید که بعد از مردن زنده شد گفت گواهی می دهم که تو ادریس پیغمبری و بیرون آمد و به صدای بلند فریاد زد در میان شهر که بشارت باد شما را به فرج که ادریس به شهر شما در آمده است و ادریس رفت و نشست بر موضعی که شهر آن جبار اول در آنجا بود و آن بر بالای تلی بود. پس به گرد او آمدند نزد او گروهی از اهل شهر او و گفتند ای ادریس آیا بر ما رحم نکردی در این بیست سال که ما در مشقت و تعب و گرسنگی بودیم؟ پس دعا کن که خدا بر ما ببارد. ادریس گفت: دعا نمی کنم تا بیاید این پادشاه جبار شما و جمیع اهل شهر شما همگی پیاده با پاهای برهنه و از من سوال کنند تا من دعا کنم. چون آن جبار این سخن را شنید چهل کس فرستاد که ادریس را نزد او حاضر گردانند. چون به نزد او آمدند و گفتند جبار ما را فرستاده است که تو را به نزد او بریم. پس آن حضرت نفرین کرد بر ایشان و همگی مردند. چون این خبر به آن جبار رسید پانصد نفر فرستاد که او را بیاورند چون آمدند و گفتند که ما آمده ایم تو را به نزد جبار بریم. آن حضرت گفت نظر کنید بسوی آن چهل نفر که چگونه مرده اند. اگر برنگردید شما را نیز چنین کنم گفتند ای ادریس ما را به گرسنگی کشتی در مدت بیست سال و الحال نفرین مرگ بر ما می کنی آیا تو را رحم نیست؟ ادریس گفت من به نزد آن جبار نمی آیم و دعای باران نمی کنم تا جبار شما با جمیع اهل شهر پیاده و پا برهنه بیایند به نزد من. پس آن گروه برگشتند بسوی آن جبار و سخن آن حضرت را به او نقل کردند و از او التماس کردند که با اهل شهر پیاده و پا برهنه به نزد ادریس برود. پس به این حال آمدند و به نزد آن حضرت ایستادند با خضوع و شکستگی و استدعا کردند که دعا کند تا خدا بر ایشان ببارد. پس قبول فرمود و از خدا طلبید که باران بر آن شهر و نواحی آن بفرستد. پس ابری بر بالای سر ایشان بلند شد و رعد و برق از آن ظاهر شد و در همان ساعت بر ایشان باران بارید به حدی که گمان کردند غرق خواهند شد و به زودی خود را به خانه های خود رسانیدند.
ان شاء الله ادامه داستان شبی دیگر...
منبع:حیوة القلوب جلد اول( در قصص پیامبران و اوصیاء ایشان)
نوشته علامه محمد باقر مجلسی رحمة الله علیه
🌸نشر پیام صدقه جاریه هست🌸
**اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم* 🌾🌺🌸
*التماس دعای فرج*
*شبتون مهدوی*