عنوان خاطره: همدردی
باوجود اینکه خودمان از لحاظ اقتصادی وضعیت مطلوبی نداشتیم و ایشان از کودکی بارنج وزحمت بزرگ شده بود؛ هرگاه فرد نیازمندی را میدید، ناراحت میشد ومیگفت: «ای کاش میتوانستم کاری انجام بدهم.»
زمستان بود و نفت به سختی گیر میآمد. روزی سعادت به خانه آمد و مقداری ازنفتی که درخانه داشتیم را با خود برد.
بعداز اینکه به خانه برگشت، ازاو پرسیدم که این مقدار نفت برای چه کاری میخواستی؟
ایشان ابتدا از پاسخ دادن طفره رفت، ولی با اصرارهای من بلاخره گفت که آن را برای یک خانوادهی نیازمند برده است. سپس رو کرد به خانواده و گفت: «اشکالی نداردی گاهی اوقات از پتوی بیشتری استفاده کنید. بدانید افرادی هستند که وضعیت مالی بدتری نسبت به ما دارند. پس بهتراست به یاریشان بشتابیم.»
به نقل از پدر مرحوم شهید سعادت حاج علی عسگری
خاطره: اول نماز
به واجبات دین و فرامین انسان ساز اسلام پای بند بود و بند بند وجودش لبیک به امر خدا میگفت.
عروسی برادرش بود و ما باید مسافت تقریباً طولانی را برای رسیدن به مکان عروسی طی میکردیم. ایشان قبل از حرکت سراغم آمد وگفت: «اول نماز بخوانیم، سپس برویم.» گفتم که دیر نمیشود، آنجا میخوانیم. قبول نکرد وگفت: «عمر است و معلوم نمیکند که چه زمان عجل ما را در برگیرد. شاید در راه مردیم. بهتراست اول نماز بخوانیم و سپس راهی شویم.»
با شنیدن حرفهای سعادت قانع شدم. ابتدا نمازخواندیم و بعد رفتیم.
به نقل از پدر مرحوم شهید سعادت حاج علی عسگری
عنوان خاطره: پخش اعلامیه
آن روز سعادت با یکی از بچههای محل که سن زیادی نداشت در یکی از کوچهها در حال پخش کردن اعلامیه بودند که مأموران آنها را دیده بودند و دنبالشان کرده بودند. ازقضا همان روز، همۀ افراد خانواده میخواستیم به اصفهان برویم. سعادت وقتی وارد کوچه شد و ما را دید، بیدرنگ وارد ماشین شد و در را بست، سپس پشت سرش همان پسر بچه به سمتمان آمد. مادرم سراسیمه او را زیر چادرش پنهان کرد و داخل ماشین شد. وقتی مأمور داخل کوچه شد به طرفمان آمد سوالاتی پرسید. ماهم وانمود کردیم که او بچۀ ماست وخوابیده. مأمور وقتی چیزی دستگیرش نشد و نتوانست قیافۀ آنها را تشخیص دهد. مارا رها کرد و رفت.
اینگونه بود که آنها توانستند از دست مأموران فرارکنند.
به نقل از خواهر شهید سعادت حاج علی عسگری
عنوان خاطره: وظیفه مهم
سعادت افکار بلندی در هر زمینه داشت و فردخود ساخته و فعالی بود.
ایشان چند سال ازمن بزرگتر بود؛ به همین دلیل همواره ازمن حمایت میکرد وچیزهای مهمی میآموخت.
یادم است، آن زمان تازه وارد دبستان شده بودم. سعادت برای اینکه من را تشویق کند، برایم میز و صندلی و چراغ مطالعه خرید و گفت: «الان وظیفه مهم شما درس خواندن است. بدان که وقتی درس بخوانید، موفق هستید. هم برای خودتان ، هم برای جامعه. سعی کن درس بخوانی و آدم موفقی باشی، تا روی محیط تأثیر مثبتی بگذاری و همه به شما افتخار کنند.»
به نقل از برادر شهید سعادت حاج علی عسگری
عنوان خاطره: شربت شهادت
بار آخری که سعادت میخواست به عملیات برود، گفت: «این بار به شهادت میرسم و مفقودالاثر میشوم.»
وقتی علت این اطمینانِ خاطرش را جویا شدم، گفت: «وقتی به مشهد رفتم، در عالم خواب امام رضا(ع) را دیدم که به عدهای از افراد شربت میداد. همان وقت یک لیوان هم به من تعارف کرد.»
به نقل از مادر شهید سعادت حاج علی عسگری