گران متمایز ساخته بود و همه این صفات همراه با شجاعت و تقوی و ایمان قلبی‏اش از او مجاهدی ساخته بود که یک تنه تا عمق مواضع دشمن نفوذ می کرد، از جنگلها و کوهها و دشت ها در زیر دید دشمن عبور می نمود و به جمع آوری اطلاعات و شناسایی مواضع دشمن می پرداخت. خالصانه و گمنام کار می‏کرد. از اینکه دیگران متوجه او باشند یا اینکه کارهایش مورد توجه و در دید دیگران باشد فرار می‏کرد. حتی به گفته پدرش، یکبار قبل از شهادتش به منزل باز می‏گردد و همه عکسهایش را از آلبوم درمی‏آورد. می‏خواست تا اسیر شهرت و شهوت شهادت نشود و با خلوص بیشتری بار آخر به جبهه برود. باور قلبی او این بود، همین که خدا می‏داند کافی است حالا چه نیازی است بقیه بدانند. مجید 15 ساله بود که آقامهدی او را با خودش به جبهه برد. از فعالیت های آقامهدی زیاد شنیده می‏شد اما از مجید نه. انگار که در ابرها زندگی می کرد که هیچ اسمی از او نیست. هیچ وقت حاضر نشده از او فیلم و مصاحبه ای بگیرند. با اینکه در اطلاعات لشکر و دایم در جبهه بود، از این پنج سال جبهه مجید، جز رنگین کمانی کم رنگ چیزی باقی نمانده است. مجید دلش می‏خواست بی نام و خالصانه باشد که همین طور هم شد. آن وقت ها بچه های حزب اللهی را با محاسن بلند و لباس بلند می شناختند. اما مجید این طور نبود. صورتش را اصلاح می کرد، سر و رو مرتب، موها شانه زده و خوش حالت. یک شیشه عطر هم می گذاشت توی جیب پیراهن نظامی اش. اصلاً به ظاهرش نمی آمد که اهل قرآن خواندن باشد و نماز شب… **خطراتی از شهید زین الدین کوچک؛ *پدر شهیدان زین ‏الدین میگوید: «مجید و مهدی از بچگی علاقمند بودند به رانندگی. پشت فرمان می نشستند؛ خودم می بردم تعلیمشان می دادم. یک مرتبه آیت‏الله نوری همدانی تصمیم داشتند بروند جبهه های غرب، برای سرکشی. مجید آن موقع 15 سالش بود، داوطلب شد که با ماشین بنده، ایشان را ببرد. قرار بود چند روزه برگردند. آیت‏الله نوری همدانی برگشتند، مجید ماند، چند ماه... از برجسته ترین ویژگى هاى روحى و اخلاقى این دو عزیز مؤدب بودنشان بود. همیشه سعى مى کردند تا در چشم پدر و مادر نگاه نکنند. همیشه سر به زیر و اطاعت پذیر بودند. آنها واقعاً عاشق امام(ره) بودند، مطیع فرمایشات ایشان بودند.»   *مادر شهیدان مهدی و مجید میگوید: «فاصله سنی آقا مهدی و مجید 5 سال بود. این دو برادر خیلی همدیگر را دوست داشتند. به یاد ندارم حتی یک بار با هم دعوا کرده باشند. هم شجاع و نترس بودند، هم حرف شنو. کافی بود که کاری را یک بار به آن ها بگوییم، دیگر همیشه خودشان مرتب انجام می دادند... آقا مجید از چهار سالگی نماز می خواند. عادت کرده بودم، هر وقت می آمد خانه تا سلام می کرد می گفتم: «آقا مجید، نماز خوانده ای؟» می گفت: بله. بعد از مدتی هر وقت وارد خانه می شد، با لهجه‏ی شیرین و کودکانه اش با صدای بلند می گفت: «سلام مجید جان نمازت را خوانده‏ای؟ بله مادر جان خوانده‏ام» فضای خانه را پر می کرد از خنده… یکبار که آقا مجید آمده بود مرخصی. خواهرش حدوداً 5 ماهه بود. بغلش کرده بود و با بچه حرف می زد، بازی می کرد باهاش. این بچه‏ی کوچک قه قه می خندید، مجید کیف می کرد. از اتاق آمد بیرون، حواسم بهش بود، داشت با خودش حرف می زد: «تو با این خنده ها و شیرین کاری هات، نمی تونی منو به این دنیا وابسته کنی. با این کارها نمی شه منو از جبهه واداشت.» ساکش رو بست و رفت جبهه.»  *خواهر شهیدان زین‏ الدین می‏گوید: «از همان بچگی با نام امام(ره) انس گرفت و عاشق ایشان شد. توی خانه یک رساله داشتیم که 12 حاشیه داشت. سؤالات شرعی پرسیده شده بود و زیر هر سؤال نظرات علمای مختلف آمده بود. نظر حضرت امام(ره) هم با حرف «خ» داخل پرانتز مشخص شده بود. من و مجید با هم مسابقه می گذاشتیم ببینیم نظرات حضرت امام(ره) بیشتره یا نظرات بقیه. مجید می شمرد و من می‏نوشتم... زمان شاه یک رادیو داشتیم فقط برای گوش دادن به اخبار روشنش می کردیم. برنامه های دیگر رادیو را نمی شد گوش داد. همین که اخبار تمام می شد و می خواست آهنگ بزند، مجید سریع می دوید و صدای رادیو را می بست. می گفت: «گوش دادن به آهنگ های مبتذل شرعاً حرامه...» من و مجید با هم صمیمی بودیم. هر جا می رفتم، مجید را با خودم می بردم. یک بار به جشن تولد دعوتم کردند. قرار شد مجید هم بیاید. موقع رفتم مادر بهمون سفارش کرد: «اگر دیدید ساز و آهنگ گذاشتند بلند شوید» رفتیم؛ اتفاقاً نوار ترانه روشن کردند. مجید گفت: «بلند شو بریم؛ مگر مادر نگفت اگر ترانه گذاشتند، نمانید...» خواستیم بیاییم که صاحب خانه پرسید: «چرا بر می گردید؟» مجید با زبان بچگی اش گفت:«چون ترانه گذاشتید.» صاحب خانه نگذاشت بیاییم. نوار رو هم خاموش کرد... قبل از انقلاب از خرم آباد می آمدیم قم؛ برای زیارت. بعد هم یک سَری می رف