✍️پتوی دوست داشتنی
🌺مادر پتو را وسط اتاق انداخت. مشغول دوختن دور آن شد. مادر بزرگ عینک ته استکانیاش را روی بینی پهن و پر دستاندازش جابه جا کرد: « قربون دستت، سوزنو نخ کردی بهم بده، این طرفشو من میدوزم.» مادر سوزن را نخ کرد و به مادربزرگ داد.
🌸محمد و حنانه وسط پتو دراز کشیدند. حنانه تشر زد: «محمد پاهاتو جمع کن زدی تو دماغم.»
🍃مادر گوشه پتو را گرفت: «بلند شید ،یالله میخوام جمعش کنم.» سر پتو را بلند کرد.
🌸ریحانه روی پتو پرید، گفت: «میخوام بپرم مامانی. بزار باشه. یک، دو، سه، پنج.»
🍃پریدن ریحانه و بلند کردن پتو توسط مادر همزمان شد. رگ کمر مادر گرفت. دست به کمر شد. لبش را گزید.
🌺ریحانه صورت درهم مادر را دید. سرش را پایین انداخت، اشک در چشمهایش جمع شد و بغض کرد. محمد اخم کرد. پتو را از زیر پای ریحانه بیرون کشید: « مامان خودم پتو رو جمع میکنم.»
#داستان
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_سرداردلها
🆔
@tanha_rahe_narafte