🔥مضحکه ☀️بگو و بخند دختران داخل پارک نگاه مرد و زن را به سمت خود کشانده بود. چند پسرجوان با نگاه‌های هرزه به آن‌ها خیره شده بودند. فاطمه چادر خود را تنگ‌تر و محکم‌تر گرفت. 🌸دلش می‌خواست به جمع آن‌ها برود. آن‌ها را دوست داشت. تقریبا هم‌سن و سال او بودند. باید کمکشان می‌کرد. دوست نداشت مضحکه دست دیگران باشند. جرأت نداشت با آن‌ها حرف بزند. می‌ترسید از او ناراحت شوند و بد و بیراه به او بگویند. دل به دریا زد به سمت آن‌ها رفت. بعد از خوش و بش کردن، صمیمیت هر چند کمی بینشان اتفاق افتاد. فاطمه آن روز آن‌ها را سرزنش نکرد فقط برایشان داستان دختران شعیب را تعریف کرد. ✨ولَمَّا وَرَدَ مَاء مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِّنَ النَّاسِ يَسْقُونَ وَوَجَدَ مِن دُونِهِمُ امْرَأتَيْنِ تَذُودَانِ قَالَ مَا خَطْبُكُمَا قَالَتَا لَا نَسْقِي حَتَّي يُصْدِرَ الرِّعَاء وَأَبُونَا شَيْخٌ كَبِيرٌ 🍁زمانی که موسى(علیه السلام) به چاه آب مدين رسيد، گروهى از مردم را در اطراف آن ديد كه به سيراب كردن چهار پايان خويش مشغولند و در كنار آنان به دو زن برخورد كه مراقب بودند تا گوسفندانشان با گوسفندان ديگر مخلوط نشوند. پس موسى جلو رفته و به آنان گفت: «منظور شما از اين كناره گيرى چيست؟ » گفتند: «ما براى پرهيز از اختلاط با مردان، گوسفندان خود را آب نمى دهيم تا اين كه همه ى چوپانان خارج شوند و حضور ما در اين جا براى آن است كه پدر ما پيرمردى كهنسال است. » 📖سوره‌قصص، آیه۲۳. 🆔 @tanha_rahe_narafte