💌 داستان دنباله دار و عاشقانه
💟
#مثل_هیچکس
#قسمت_نهم
پس از پایان تعطیلات نوروزی دانشگاه شروع شد. محمد با یک هفته تاخیر سر کلاس ها آمد. سرما خورده بود. با آنکه از چشم های ورم کرده و قرمزش میشد به شدت بیماری اش پی برد اما همچنان خنده به لب داشت و بشاش بود. بعد از کلاس کنارش نشستم و گفتم :
_ سلام. خدا بد نده. بخاطر بیماری یه هفته دیرتر اومدی؟
با لبخند و شوخی گفت :
+ خدا که بد نمیده. آره دیگه رکب خوردم، فکر کردم خاله بهار اومده ننه سرما رفته نگو نامرد کمین کرده بود مارو شکار کنه. الحمدلله الان خیلی بهترم. یه هفته پیش باید حالمو میدیدی. البته اون موقع هم بد نبودما. ولی هفته ی قبل تر دیگه واقعا تعریفی نداشتم.
_ امیدوارم زودتر خوب شی. راستی درباره ی قرار اون روز... من اومدما، ولی انگار دیر رسیدم. شما رفته بودین.
+ ای بابا جدی میگی؟ اگه میدونستم اومدنت حتمیه منتظرت میموندم. فکر کردم دیگه نمیای. بچه ها زیاد بودن کارمون زود تموم شد. بهرحال شرمنده.
_ نه بابا شرمنده ی چی، تقصیر خودم بود و البته ترافیک.
+ حالا اگه دوست داشتی یه روز دوباره باهم میریم. من معمولا هر هفته میرم بهشت زهرا. البته بجز یکی دو هفته ی اخیر که زمینگیر بیماری شدم.
_ آره... حتما حالت بهتر شد باهم بریم. راستی پدرت توی همون قطعه دفن شده؟ آخه من هرچی نگاه کردم اسم پدرت رو ندیدم.
+ نه. پدر من اونجا نیست. ما چند گروه شدیم و هر کدوم رندم یه قطعه از شهدا رو انتخاب کردیم. برای ما شانسکی افتاد اونجا.
_ عجب. باشه...
دلم میخواست یک قرار مشخص بگذارم تا حرفهایم را بزنم اما چیزی مانعم میشد. کمی با خودم کلنجار رفتم و بالاخره گفتم :
_ راستی من چندتا سوال داشتم. هروقت حال داشتی یه وقتی بذار باهم صحبت کنیم.
+ باشه. هروقت خودت خواستی ما درخدمتیم.
_ الان که حالت مساعد نیست میخوای بذاریم برای بعد...
+ نه بابا خوبم، مساعدم. فردا که کلاس داریم، پسفردا خوبه؟ ساعت و جاش با خودت.
_ عالیه! پارک ملت. ساعت پنج. چطوره؟
+ خوبه. چشم. نظرت چیه کم کم جمع کنیم و بریم؟
تا سر خیابان باهم رفتیم و بعد جدا شدیم. از اینکه قرار گذاشتیم خوشحال بودم. باب دوستی باز شده بود. هرچند به تیپ و قیافه ام نمیخورد وجه اشتراکی برای دوستی با محمد داشته باشم اما قلبم به او نزدیک بود. حرف ها و سوالاتم را مرور می کردم. درباره ی شهدا، پدرش، مذهبی ها... اما لابلای افکارم چهره ی آن دختر رهایم نمی کرد. چرا آنقدر آشنا بود؟ من او را می شناختم؟ شاید اگر صورتش کمتر پوشیده شده بود زودتر یادم می آمد کجا دیدمش. البته گاهی چهره ی بعضی از غریبه ها آنقدر برایت آشناست که انگار مدتهاست آنها را می شناسی. حتما او هم یکی از همین غریبه ها بود.
روزهایم پر شده بود از خیال آدم های جدید و دلنشینی که ظاهرشان ربطی به من نداشت...
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
❌کپی بدون ذکر نام
#نویسنده پیگردالهی دارد❌
عاشقانه هاے پاکــ💗
💠مجموعه فرهنگی حضرت جوادالائمه (ع)
کانال ما در پیام رسان های تلگرام، ایتاوسروش
💠
@masged_javadol_aemeh
صفحه ما در اینستاگرام
💠
https://instagram.com/farhangi_javadolaeme?igshid=1wz2k72obdtcc