#ستاره_ها_چشمک_میزنند
خودش فهمید که میخواهم از نوشته اش سر در بیاورم 🙂
گفت نامه می نویسم
گفتم برای چه کسی محمد بن یوسف؟
قرمز شد و گریست آنقدر گریه اش سوز دار بود که من هم به گریه افتادم. وسط هق هق هایش گفت برای مولایم مینویسم.
آرام تر که شد گفتم می خواهی برای صاحب الزمان چه چیز بنویسی؟
_می خواهم از او درخواست کنم که برایم دعا کند. خدا هرچه باشد روی ولی خودش را زمین نمیزند.💔
این بار این من بودم که اشک امانم را بریده بود. گفتم تو بنویس رساندن نامه با من😭
نامه را لوله کرد بوسید و با نخی محکم به دورش گره زد.
نامه را به دست شخصی امین دادم تا به صورت مخفیانه و با شتاب به نایبان خاص حضرت برسانند تا به خود حضرت تحویل دهند.
بعد از راهی کردن پیک، به خانه محمد رفتم و خبر ارسال نامه را به او دادم. خوشحالی از چشم های میشی اش نمایان بود.
با نا امیدی گفت ای کاش زنده بمانم و جواب نامه را دریافت کنم.
دستی به محاسنش کشیدم گفتم می آید به زودی اینقدر عجله برای رفتن نداشته باش.
گذشت و گذشت خبر دار شدم که شخص امین برگشته است. رفتم به سراغش
نامه ای را به دستم داد و گفت این هم از جواب نامه تان.
نامه را بوسیدم و بدون فوت وقت به طرف منزل محمد بن یوسف روانه شدم
محمد در این چند روز بسیار درد و رنج کشیده بود نشان دادن نامه حتما حالش را سر جایش می آورد.
وارد منزلش شدم محمد از شدت زحم روی سینه دراز کشیده بود. معلوم بود که منتظرم بوده است.
نامه را نشانش دادم بلاخره رسید رفیق
با اشک از نامه اسقبال کرد. نامه را که باز کرد با خط خوش نوشته شده بود:
خداوند لباس عافیت به تو بپوشاند و تو را در دنیا و آخرت با ما قرار دهد.
اشک امان محمد را بریده بود از محاسنش هم اشک مثل سیل روانه شده بود.
محمد را بوسیدم و گفتم فدای مولایمان بشوم که این چنین هوای شیعیانش را دارد.
یک هفته ای می گذشت. اصلا اثری از زخم و چرک نبود. محمد شفای کامل یافته بود. جای آن زخم عمیق مثل کف دست صاف شده بود. محل زخم را به طبیبی نشان داد و گفت این همان جایی بود که زخم بوده است.
طبیب با چشمان گرد گفت😳
این زخم با دارو خوب نشده است بلکه اعجازی در کار بوده است.
هرگز این عنایت صاحب الزمان به محمد بن یوسف از خاطرم پاک نمیشود. دوست دارم صد ها بار برای خودم این ماجرا را تعریف کنم😊
#پایان
نویسنده و طراح محمد مهدی پیری
بر گرفته از کتاب داستان های اصول کافی
(منبع جواب نامه امام زمان به محمد بن یوسف کتاب داستان های اصول کافی صفحه ۴۱۷)