متن زیر را از خبرآنلاین درج میکنم
صحت و سقم مطلب با نویسنده
ولی حاوی مطالبی است درخور توجه
همستر، جامعه ایرانی و انتخابات؛ مردمی که به موش دیجیتالی پناه بردند!
✍️محمدعلی دستمالی
همستر، جامعه ایرانی و انتخابات؛ مردمی که به موش دیجیتالی پناه بردند!
جامعه ایرانی، بیش از هر زمان دیگری به دنبال نان است و اوضاع و احوال معیشتی چنان اهمیتی پیدا کرده که کوبیدن بر سنج دلاریاب همستر را ترجیح میدهند بر پیگیری اخبار انتخابات.
این روزها بخش کثیری از جامعه ایران و اعضای شورای نگهبان، یک شباهت و مخرج مشترک دارند! هر دو جویندهاند!
شورای نگهبانیها در حال زیر و رو کردن هشتاد پرونده سبک و سنگین هستند تا نامزدهای اصلح را بیابند! بخش کثیری از جامعه نیز جوینده طلا و دلار است. اما نه در رودها و معادن، بلکه در گوشی تلفن همراه!
میلیونها ایرانی، شب و روز تپ تپ تپ تپ بر صفحه بینوای گوشیهایشان میکوبند تا یک موش همستر به آنها امتیاز دهد و با جمع این امتیازات در آیندهای نزدیک، بسته بسته دلار لاکردار تحویل بگیرند و زندگیهایشان از این رو بدان رو شود.
اگر از آنها بپرسید: قرار است این دلارها از کجا بیاید؟ یحتمل چنین پاسخی میدهند: «استخراج میشه دیگه».
شما سمج بازی در میآورید و میگویید: «از کجا؟ چرا باید یک مزرعه دلار به من و شما پول مفت بدهد؟»
جواب احتمالی چنین است: «آقا زمانه عوض شده! یه بچه ۱۴ ساله با همین هسمتر، دیروز ۸۰۰ میلیون درآورده! مگه همین شماها نبودید میگفتید بیت کوین یک قِران نمیارزه. خوب چی شد؟ الان چند میلیون دلار قیمت داره.»
شاید بشود پرسش و پاسخهای این دیالوگ فرضی را ادامه داد. اما بیفایده است. گفتگو بین یک آدم رئالیست و اهل پرسش با یک آدم مسلح به «امید واهی» ختم به خیر نخواهد شد و قطعا به حسادت، فضولی، تنگ نظری و عدم فهم ویژگیهای دنیای مدرن متهم خواهید شد.
شما را نمیدانم ولی من؛ در این روزها خیلیها را دیدهام که همچون شاطری مقاوم در برابر هُرم تنور، ضربتی بر صفحهی گوشی میزند تا نانی به کف آرد و به غفلت بخورد! دیروز با همسرم از بازار سرپوشیده و قدیمی آصف سنندج عبور میکردیم. این بازار زیبا و خنک، هم به وقت آرامش و سکون و سکوت زیباست هم در ساعاتی که صدای صحبت مشتریان و مغازه داران به گوش میرسد. در برابر یک پارچه فروشی بزرگ توقف کردیم؛ نه به عزم خرید که به شوق تماشا. پارچههای زیبا رنگ در رنگ و نقش در نقش خودنمایی میکردند اما مشتری نبود. چند پارچه فروش یا به قول ما کردها چند بزّاز نشسته بودند و گوشی به دست، حرف میزدند و بر صفحه میکوبیدند و در عین حال، همدیگر را راهنمایی میکردند که چه باید کرد تا بتوانی در قبال صرف نظر کردن از امتیازات، ضریب محاسبه کلیک هایت را بیشتر کنی! از چند قدمی سلامی دادم و با لحنی خودمانی پرسیدم: «شما دیگه چرا بازاریها!»
یکی از آنها با خنده گفت: «خدا را چه دیدی شاید سرکاری نباشه و چند هزار دلار نصیبمان بشه!» همه با هم خندیدیم و با تکان دادن دست و تعظیم خداحافظی کردیم.
مختصات یک «ملت لاتاریست»
ما را چه شده است؟ چرا چند میلیون نفر از هموطنان ما باز هم تصور میکنند کندویی یافتهاند که میتوان از آنجا عسل مجانی برداشت؟ چرا با این وعدههای مضحک، میتوان توجه میلیونها نفر را جلب کرد؟ چرا در شرایطی که یک سانحه هوایی شگرف روی داده و کشور در حال برگزرای یک انتخابات اضطراری است؛ صحبت از همستر و داس نَورداندن در بافههای دلار، برای مردم مهمتر از آیندهی قوهی مجریه است؟ آیا باید این موضوع را همچون یک «مساله» و «موضوع» مرتبط با جامعه شناسی سیاسی و روانشناسی اجتماعی ایران بنگریم یا نه؟
چرا مردم ایران در بر ابر وعدههای مالی زود گول میخورند و به خط میشوند تا آیفون صد میلیونی را بیست میلیون تومان بخرند یا به راحتی در دام شبکههای هرمی و کوفتی میافتند؟ آیا بلانسبت مردم نازنین ما، این نوعی ساده لوحی گسترده و کُندذهنی ملی است؟ نه... قطعا چنین نیست.
ادامه در متن زیر👇