مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_دوازدهم پسرها از مغرب رفته بودند بیرون و حالا با حالاتی مشکوک برمی‌گردند. علی روزنا
سعید با آرنجش مسعود را هل می‌دهد به عقب و دوباره در را می‌بندد. از کارشان تعجب می‌کنم. علی تکیه داده به دیوار و می‌خندد. نگاه موشکافانه‌ام را که می‌بیند، سرش را پایین می‌اندازد و آرام می‌گوید: – لیلا! می‌خوام چند لحظه حوصله کنی و حرف‌هامو بشنوی. دلم می‌خواد کمکم کنی تا بتونم کمکت کنم. گنگ‌تر می‌شوم و از تغییر حالتش جا می‌خورم. چیزی درونم را به آشوب می‌کشد. مکث می‌کند. حالم را می‌فهمد که حرفش را نیمه رها می‌کند. علی مصمم است که مرا وادار به کاری کند که دل‌‌خواهم نیست. به دیوار روبه‌رویی‌اش تکیه می‌دهم و آرام سُر می‌خورم تا کمی قرار بگیرم. بدون آن‌که نگاهم کند می‌گوید: – گاهی اتفاقی می‌افته که در آن دخیل نیستی؛ اما از شیرینی و تلخی‌ش سهم می‌بری. آب چشمانم را قورت می‌دهم تا اشک نشود. – تو زندگی همه مردم سختی و گرفتاری هست. همه آدم‌ها از خوب تا بد. خاص و عام هر کدوم یه جوری درگیرن؛ اما برای بعضی، مشکل‌ها بزرگند و برای بعضی کوچیک، از نگاه هر کسی مشکل خودش بزرگه و برای بقیه کوچک و حل شدنی. طاقت نمی‌آورم که یک‌طرفه بگوید و یک‌نفره بشنوم. خودم را آرام نشان می‌دهم و می‌گویم: – مگه غیر از اینه؟ نفسش را بیرون می‌‌دهد و نگاه از فرش بر می‌‌دارد و به قاب خاتم بالای سرم می‌‌دوزد: – تو یه نکته رو ندید می‌گیری! این‌که مشکل هرکسی بزرگ‌تر از ظرفیت روحی‌ش نیست. هرچند هم که براش مثل کوه دماوند باشه. – نسبت تناسبی حساب می‌کنی علی؟ – آره دقیقاً. هرکسی مثل یک کسر بخش‌پذیره! صورت و مخرجش با هم تناسب داره! حرف درستش را کامل نمی‌گوید. نگاهی آرمانی دارد و من لجوجانه نمی‌خواهم خاص باشم: – اما همه کسر‌ها بخش‌پذیر نیستند؛ گاهی تا بی‌نهایت اعشار می‌خورند. چشمش را می‌بندد و سکوت کوتاهش را می‌‌شکند: – چرا تقریب نمی‌زنی قال قضیه رو بکنی؟ چرا توی قصه خودت مدام صورت و مخرج رو ضرب می‌کنی. مه غلیظی از ‌ای کاش‌ها روی ذهنم پایین می‌آید. هر وقت وجودم را مه می‌گیرد، همه قدرت‌های ذهنی‌ام ناکارآمد می‌شود. نیاز به کسی پیدا می‌‌کنم که کمکم کند؛ تا ترس تنها بودن در این فضا زمین‌گیرم نکند. – لیلا! کاش مِه سنگین ذهنم، مثل شبنم می‌نشست روی سلول‌های پژمرده روحم و صبح که می‌شد، با نم شبنم‌ها بیدار می‌شدم. – لیلا می‌دونی امشب برات تولد گرفتیم. اگر شبنم‌ها به هم وصل شوند و یک راه درست کنند، مثل یک رود باریک جاری می‌شوند و چه‌قدر زیبا می‌شود! علی زمزمه می‌کند: – من الآن نمی‌خوام بحث کنم. فقط یک خواهش دارم، تو رو خدا یک چند ساعتی بی محلی نکن. آب‌ها می‌ریزند و ناگهان سراب می‌شود. خشکی سلول‌هایم باعث می‌شوند که فریاد تشنگی‌شان بلند شود. تازه می‌فهمم که این شبنم‌ها خیالات بوده و سلول‌ها هنوز خشک و تشنه‌اند. علی منتظر جواب من نمی‌‌ماند: -لیلا! هر چه‌قدر هم که سخت باشه، باید امشب رو رعایت کنی. حداقل به حرمت این‌که پدره، تو هم نمایش یک دختر خوب رو بازی کن. آرام‌تر از آن‌که بدانم علی می‌شنود یا نه می‌گویم: – امشب کاری را که قبول ندارم انجام بدم روزهای بعد باید چه کنم؟ علی تو پسری، احساست مثل من درگیر نمی‌شه، سال‌ها حسرت بودن کنار‌پدر و‌مادر رو نداشتی. مجبور نشدی آرزوهاتو دور بریزی. تو… °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3