مَشْــق‌ِعـِشـْـ❤ــق
#رنج_مقدس #قسمت_چهل_و_چهارم خفه شده بود انگار. بعد از چند لحظه سکوت به قهقهه خنديد. سعی کرد که نشنو
خودخواهی های آدم ها، رنگ زندگی را تيره می کنه. اين را علی با اخم و گرفتگی گفت. پدر و مادر رفته اند گردش دو نفره. حالا علی از اين فرصت استفاده کرده و افتاده به جان من. حس می کنم که حرارت بدنم آن قدر بالا می رود که سرم مثل يک کوره می شود و توليد گرما می کند. حالم را می بيند و با قساوتی که برای او نيست، نگاهم می کند: - گذشته ای را که گذشته نگهداشتی که چی بشه؟ چرا اين قدر سخت برخورد می کنی؟ چرا يک بار نمی نشينی با خودت دو دو تا چهار تا کنی و نتيجه ديگه ای بگيری؟ سعيد به داد محکمه ناعادلانه علی می رسد: - علی مظلوم گير آوردی؟ - نه ظالم گير آوردم. داره به خودش ظلم می کنه، منم ديگه نمی ذارم. بغضم را به سختی قورت می دهم صدايم می لرزد: - اينکه بيست سال من از شماها جدا بودم ظلم نيست، اينکه نتونستم به چيزهايی که می خوام برسم... سر برمی گرداند طرف من و می گويد: - من دارم به تو چی می گم؟ سعيد بلند می شود و دو دست علی را می گيرد و مجبورش می کند تا از اتاق بيرون برود و آرام می گويد: - ليلا! من خيلی دخالت نمی کنم. نمی گم خودخواه هستی چون قبول ندارم. مسعود به در اتاقم تکيه می دهد و می گويد: - آره، منم قبول ندارم، چون به نظرم خودخواه ها خر هم هستند. دو تاش با هم درست است. خنده ام می گيرد. مسعود دست به سينه می شود و با سر برافراشته ادامه می دهد: - باور کن. به جان تو من حاضرم سی سال برم بچه مادربزرگ بشم، ولی به جاش عزيزکرده باشم. خوبه مثل من، هر روز بايد آشغال ببری، نون بياری. برای کی؟ ليلی خانم! خودخواهی يک مدل از خريّت است که حالا نصيب بعضی ها می شود. حالام به جای خودخواهی، منو بخواه، يه چيزی بيار بخورم. و راهش را می گيرد و می رود. فضای سنگين به هم ريخته است. مطمئنم خوشحال تر از همه علی است که با صدای بلند می گويد: - و بدتر هم اون کسی که گرهی که با دست باز می شه رو باز نمی کنه. می روم سمت آشپزخانه تا چايی بريزم. علی با ابروی درهم ايستاده و دارد استکان ها را می چيند. حرفی نمی زنم و دستگيره را برمی دارم. دستگيره را از دستم می کشد و خودش مشغول ريختن چايی می شود. - من بايد قهر باشم نه تو. جواب نمی دهد. در کابينت را باز می کنم و شيرينی ای را که ديروز پخته بودم برمی دارم. مسعود آخ بلندی می گويد و صدای خنده سعيد خانه را برمی دارد. می روم سمت هال. يک دستش به پشت سرش است و کلاسور علی دست ديگرش. تا بخواهم تکان بخورم، علی می دود و کلاسور را می گيرد. برق رضايت و اخم، چهره من و او را متفاوت می کند. سعيد می پرسد: - قضيه چيه؟ - خودخواه های بوق، برداشته بودن که برادران فداکار پيداش کردن. با تشر به مسعود می گويم: - فيلسوف جان! تو زير مبل چيکار داشتی؟ - من چه می دونستم گنج شما اينجاست. خودکارم قل خورد رفت زير مبل دولا شدم بردارم که... هوی علی! ديه پس کله من رو بده. جايزه ای هم که برای پيدا شدن دفترت تعيين کرده بودی هم، همينطور. - هوم! خودم نوکرتم. می آيم سمت هال و دلخور می نشينم کنار مبل ها و روزنامه را از روی زمين برمی دارم. پيش خودم می گويم: - امروز، روز من نيست. تا حالايش که به نفع نبوده. خودکار مسعود را از دستش می کشم و روزنامه تا زده را می گذارم روی پايم. سعيد از روي مبل سرک می کشد طرفم. - استاد سودوکو، منم راه ميديد؟ علی چايی ميگذارد مقابلم. با فاصله از من روی زمين مينشيند. - کاش اين قدر که در سودوکو استادی در حل جدول پنج تايی زندگی ات هم قَدَر بودی. °•|مَشْــق‌ِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√ http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3