#رنج_مقدس
#قسمت_نود_و_هفتم
به احترام همه سر سفره می نشينم. کنار مادر پناه گرفته ام. هرچه التماس می کند نمی خورم. راه گلويم بسته شده است. به علی نگاه نمی کنم، اما متوجه ام که مدام نگاهم می کند. آخرش هم طاقت نمی آورد و غذايش را که تمام می کند ظرف غذايم را بر می دارد. مجبورم می کند که بلند شوم و همراهش بروم. آن قدر دور می شويم که آن ها را نبينيم.
- ليلا امشب شب آخر زندگيته. حداقل آخرين غذاتو هم بخور که توی گينس ثبت کنند آخرين ناهار در کوه، آخرين نفس در منزل.
- بی مزه چرا؟
- سعيد و مسعود می آن. قراره خونه ريحانه قايمت کنيم.
از تصوير صورت سعيد و مسعود و عکس العمل شان خنده ام می گيرد. تهديد کرده بودند تا آمدن مبينا حق ازدواج ندارم.
- بخند، بخند. آخ آخ حيف شدی خواهر خوبی بودی. هرچند که اگه قراره زن اين آقا مصطفی بشی همون بهتر که بميری.
- علی حرف نزن که کتک دسيسه امروزت هنوز مونده. اگه تو نبودی، الآن اينقد در به در نبودم که چه کار کنم. روزم رو به اضطراب تموم نمی کردم. نگی که چی؟ کجا؟ کی؟
خيلی جدی می گويد:
- من؟ من آدمی ام که پای کار و حرفم هستم.
لبخند مرموزی می زند.
- خداييش خوشت اومد چه برنامه قشنگی چيدم. مصطفی که خيلی کيف کرد. تو بد قلقی اذيت می کنی؛ والا پسر به اين خوبی...
چشمانم چهار تا می شود. نکند برنامه امروز اصلش پيشنهاد مصطفی است.
نزديک هستيم. پدر بلند سلام می کند و علی جوابش را می دهد. کنار گوشم می گويد:
_ برنامه کوه پيشنهاد پدر بود. انتخاب کوه با من بود. بقيه اش هم به شما ربطی نداره؛ اما باور کن کنار مصطفی زندگيت رنگ خوشبختی می گيره. ببين نمی گم سختی نداره، اتفاقاً با مصطفی بودن يعنی سخت زندگی کردن، ولی آرامش و محبت چيزی نيست که بشه کنار هر کسی به دست آورد.
علی می رود کنار پدر می نشيند. خيلی حواسم به زمان و افراد نيست. فقط نمی دانم چه می شود که پدر بلند می شود و مادر هم همراهش و می روند همان سمتی که من ظهر آن جا بودم. دقيقه ای نشده که علی کاسه تخمه به دست همراه ريحانه راهی می شود. با خنده به صورت ملتمس من نگاه می کند و محل نمی گذارد. مصطفی گلويش را صاف می کند و می فهمم که خنده اش گرفته، اما خودش را کنترل می کند.
سرم را بالا می آورم. مصطفی سرش پايين است و دارد با انگشتانش روی رو فرشی می نويسد. دقت می کنم اما متوجه نمی شوم که چه می نويسد. وقتی سکوت مرا می بيند می گويد:
_ باور کنيد من در هيچ کدوم از اين برنامه ها مقصر نيستم.
واقعا که. ببين چطور اين دو نفر دارند زندگی من را به سرعت و نظم و چينش خودشان جلو می برند.
_ من که باور نمی کنم؛ اما حالا که مجبورم حداقل سؤالامو بپرسم.
انگار خوشحال می شود، زود می گويد:
- اولی رو که باور کنيد وجداناً. دومی هم در خدمتم.
صريح می پرسم. حوصله پيچاندن ندارم:
- فکر می کنيد حرف اول و آخر توی خونه رو کی بايد بزنه؟
انگشتش از نوشتن می ايستد. چه عقيق قشنگی دستش است. می گويد:
- بايد رو قبول ندارم. اول رو هم نمی دونم. آخرش هم يا زن می زنه يا مرد.
اين هم شد جواب؟
- خب اگه توافقی در کار نبود و همسرتون سماجت کرد سر حرفش که به نظر شما درست نيست چی؟
گلويش را صاف می کند، اما حرفی نمی زند. صبر می کنم. جوابی نمی آيد. سرم را بالا می آورم، لحظه ای نگاهش می کنم. چشمانش را بسته و سرش را رو به آسمان گرفته. پاهايش را هم جمع کرده و دستانش را دورش حلقه کرده است. آرام می گويد:
- صبر کنيد چند جمله بگم شايد جواب تمام سؤال هاتون باشه. من زندگی رو يه گروکشی نمی دونم. اصلاً من من، تو تو رو قبول ندارم. زندگی مشترک يعنی اين قدر يکی بشيم که حتی عيب هم رو بپوشونيم. نه اينکه مدام بحث و جدل داشته باشيم. قرار نيست مايه زحمت هم بشيم و رقيب باشيم. خيالتون راحت، من اهل دعوا نيستم. همين الآن پرچم سفيدم رو بالا می برم. راستش زندگی مشترک برا من تعريف نوری دارد، نه درگير تاريکی شدن.
حرف زدنش از صبح تا حالا عوض شده. تغيير موضع داده انگار. چه محکم از من و خودش حرف می زند. دلم آشوب می شود. نمی توانم يا شايد هم نمی خواهم حرفش را باور کنم. با ترديد می گويم:
- من می ترسم از آينده ای که پر از سردرگمی و درگيری و اما و ای کاش باشه! حرفاتون قشنگه، اما...
°•|مَشْــقِعـِشـْـ♥️ـــق|•°√
http://eitaa.com/joinchat/2140078098C7beca448f3