رمان : ناحلـ💛ـه
پارتبیستم
کسی که پشت خط بود و هنوز نفهمیده بودم کیه بلند گفت:دوست ریحان جونم.ممنون میشم گوشیشو بدین بهش.
بعد تموم شدن جملش تماس قطع شدبا چشایی که از جاشون در اومده بودن به صفحه گوشیم نگاه کردم و بلندزدم زیر خنده که ریحانه زد رو بازومو گفت:هییییس بابا بیدار شد.
صدامو پایین تر اوردم ولی نمیتونستم کنترل کنم خندمواز تو اینه ب ریحانه نگاه کردمو گفتم:واییی تو چجوری کنار این دوستای خلت دووم میاری؟
ریحانه:چیشدد کییی بوووود چی گفتتتت!؟
محمد:اوووو یواااش نمیرییی از فضولی زنگ بزن بش میگم بهت بعدش.
ریحانه:حداقل بگو کی بود.
محمد:فک کنم این دوست جیغ جیغوت بود ک دم مدرستون ازش خداحافظی کردی
از اینکه دوسشو جیغ جیغو خطاب کردم خندش گرفتو گفت:نه بابا فاطمه خیلی خانومو آرومه
محمد:بعله کاملاا مشهوده چقدر آروم و خانومه
داشت شماره میگرفت ک گفت:عه داداش من گوشیم شارژ نداره.
گوشیمو دادم بهش و گفتم:بیا با گوشی من بزن
ریحانه از تعجب چشاش چهارتا شد و گفت:چییییییی؟؟؟ با گوشییییییییی تو زنگ بزنممم ب دوستم ؟؟؟؟؟؟دختره ها!!
خندیدمو گفتم:اره بزن.اینی که من دیدمم باید بره با عروسکاش بازی کنه خطرناک نیس!
ریحانه هنوزم ترید داشت بلاخره شماره دوستشو گرفتتو فکر بودم.اصلا متوجه حرفاشون نشدم.
با خداحافظی ریحانه از دوستش به خودم اومدم.یادِ اون شب دوباره عصبیم کرده بود.از تو آینه به ریحانه نگاه کردم.
محمد:ریحانه جان.
ریحانه:جانم داداش؟
محمد:این دوستتو چقد میشناسیش؟
ریحانه:هیچی تقریبا در حد یه همکلاسی.با اینکه چند ساله باهمیم زیادم صمیمی نیستیم راستش دخترِ خیلی آرومیه.دوس نداره زیاد با کسی دم خور شه.برا همین با هیچکس گرم نمیگیره.
محمد:اها پس مغروره.
ریحانه:نه اتفاقا.فاطمه دختر خیلی خوبیه.
محمد:تو که میگی نمیشناسیش بعد چطور دختره خوبیه؟
ریحانه:عه خب کامل نمیشناسمش و از جزئیات زندگیش خبر ندارم ولی میدونم دختر خوبیه.
محمد:که اینطور.داداش داره؟
ریحانه:تک بچه اس.
محمد:ازدواج کرده؟
زد زیر خنده و گفت:اوه اوه تو چیکار به اونش داری اقا دادا؟
محمد:عهههه پروشدیااا
اخه یه جا با یه نفر دیدمش ...
لا اله الا الله
لبشو گزیدو محکم زد رو دستشد گفت:ای وایِ من.محمد!!!!داداشم تو که اینطوری نبودی. از کی تا حالا مردمو دید میزنی؟از کی تا حالا داداشم آبرویِ یه مومنو میبره؟؟ وای محمددد!! باورم نمیشههه این حرف از دهن تو در اومده باشه.
محمد خودتی اصن؟ببینمت!!چجوری قضاوت میکنی اخه!چی میگی توووو!؟
از یه ریز حرف زدنش خندم گرفته بود.
راستم میگف بچه!خودمم دلیل تغییر یهوییمو نفهمیده بودم.نمیدونم چرا انقد رو مخم بود.
دوباره از آینه نگاش کردم
محمد:خلاصه زیاد باهاش گرم نشو.ب نظر دختر خوبی نمیاد.
ریحانه:محمد خدایی از تو توقع این حرفا رو ندارم.از کی تا حالا انقد مغرور و از خود مطمئن شدی که تو یه نگاه تعیین میکنی کی بده کی خوب؟مگه من دست پرورده ی خودت نیسم!؟
عه عه عه. ببینم دوستات چقدر روت تاثیر منفی گذاشتن.بهتره تو روابطتو با اونا قطع کنی ن من.
اینو گفت و از پنجره محو تماشای جاده شد.
یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه برگشت سمتم.
ریحانه: نگفتی واس چی ریسه رفتی از خنده؟!
محمد:وای دوباره یادم اوردی.
اینو گفتمو زدم زیر خنده.
محمد:این دوستت پزشکیَم میخاد قبول شه لابد؟
ریحانه:خب اره چشه مگه؟
محمد:هیچی خواهرم هیچی.زنگ میزنه به گوشیت میگه الو بفرمایین!دختره ی خل و چل!
ریحانه چن ثانیه مکث کرد وبعدش زد زیر خنده
انقدر باهم خندیدیم و بیچاره رو سوژه کردیم ،دل درد گرفتیم.
نزدیکای تهران بودیم زدم کنار که یه کش و قوسی به بدنم بدم.به ریحانه نگاه کردم که مظلومانه زیر چادر خوابیده بود.عادتش بود تو ماشین اینجوری میخوابید.چادرشو دادم کنار تا بیدارش کنم از منظره لذت ببره.وقتی دیدم چجوری خابیده دلم رفت براش.
صورتشو نوازش کردمو بیخیال بیدار کردنش شدم.ریحانه ی بیچاره.تنها تکیه گاهش من بودم.
من باید جای تمام نداشته هاشو پر میکردم.واسه همین خیلی تو رفتارم باهاش دقت میکردمو میکنم . همیشه سعی میکنم جوری باشم که همه خواسته هاشو به خودم بگه نه به غریبه!تو همین افکار بودم که صداش بلند شد.
کلافه گفت:رسیدیم؟
محمد:نه خواهری.خسته شدم نگه داشتم.دوس داری بیا قدم بزنیم.اینو گفتمو نگام برگشت سمت بابا که از اول راه خواب بود و جیکَم نزد.بیچاره.
به خاطر دردی که داشت چقدر زجر میکشید...
همیشه به خاطر این قضیه ناراحت بودم تا
فهمیدم خودمم به دردش دچار شدم ...
ولی ارثیه ی فراموش نشدنیمو با تمومِ تراژدی هاش دوس داشتم اما من فقط یک هزارم دردشو داشتم ...
و اون هر روز با هزار تا درد دیگه هم دست و پنجه نرم میکرد ...
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی
غزاله میرزا پور
➜• 「
@mashgh_eshgh_313