من از اقا محمد خیلی چیزها یاد گرفتم‌ نمیخوام به شما امرو نهی کنم حملِ بر بی ادبی نشه ولی کاش یه فرصت بهش میدادید! نگران به محسن نگاه کردم باباش بهم نگاه کرد و گفت:حیف....!!! مطمئن باش فقط به خاطر فاطمه اجازه میدم فقط به خاطر اون!وگرنه هیچ وقت به خودم اجازه نمیدادم حتی روت فکر کنم!خوشحال شدم یه لبخند زدمو دستمو سمتش دراز کردم بعدِ یکم مکث دستشو اورد بالا و بهم دست داد بعدشم به محسن دست داد خواستم خداحافظی کنم که گفت:فردا شب منتظرتون هستیم! لبخند رو لبام غلیظ تر شد یه نفس عمیق کشیدمو گفتم:مزاحمتون میشیم. سرشو تکون داد و رفت به محض دور شدنش محسن دنبالش رفت بعد چند دقیقه برگشت که بغلش کردمو ازش تشکر کردم از دادگاه خارج شدیمو هر کی خونه خودش رفت. نفهمیدم چجوری شب و صبح کردم به زنداداش اینا گفتم که آماده شن واسه فردا بعد یکم مخالفت بالاخره راضی شدن ریحانه سرسخت تر از چیزی بود که فکرشو میکردم از روح الله و علی خواستم راضیش کنن ولی به هیچ صراطی مستقیم نبود رفتم پیششو با کلی خواهشو تمنا ازش خواستم که باهامون بیاد لباساشو براش بردمو دستش دادم بد قلقی میکرد ولی بعدش راضی شد بوسیدمشو گفتم تا وقتی که حاضر میشن من میرم گل و شیرینی میخرم رفتم تا دسته گلی که سفارش داده بودمو بگیرم‌ بهش نگاه کردم خیلی خوب شده بود‌ گلای بزرگ داوودی سفید با رز سفید که لا به لاش و گل های ریزِ آبی و یاسی پر کرده بود ترکیب رنگ خیلی جذابی شده بود بعد حساب کردن پولش رفتم سمت شیرینی سرا و دو کیلو شیرینی تر تازه خریدم گذاشتمش قسمت پشت ماشین و تا خونه روندم برخلاف دفعه ی قبل کت و شلوار نپوشیدم یه پیرهن ساده طوسی با شلوار مشکی پوشیدم‌ بعد فرم دادن موهام با سشوار به خودم عطر زدم از همیشه مضطرب تر بودم چراغو خاموش کردمو رفتیم تو ماشین که محسن و شمیم هم رسیدن بعد یه سلام علیک مختصر سمت خونه فاطمه رفتیم‌. از ماشین پیاده شدمو زنگ و زدم بعد چند دقیقه یه صدایی اومد و بعدش در باز شد با دیدن قیافه ی بابای فاطمه تو چهارچوب در استرسم بیشتر شد اروم سلام کردمو دستمو سمتش دراز کردم بهم دست داد‌ گل و شیرینیو دادم دستش رفت کنار تا وارد شیم‌ به ترتیب با محسن و علی و روح الله و بقیه سلام علیک کرد و رفتیم داخل قیافه مهربون مامان فاطمه بهم دلگرمی داد به اونم سلام کردیمو وارد خونشون شدیم قیافه ی بی رنگ و روحِ فاطمه که کنار نرده پله ایستاده بود باعث شد چند لحظه مکث کنمو سر جام بایستم سرش پایین بود لبخند روی لبم خشکید اروم سلام کرد جوابشو دادم صورتش زردِ زرد بود دیدنش تو این حالت حالمو بد کرد حس میکردم به زور ایستاده سمت مبل ها رفتیم زنداداش و شمیم و ریحانه به ترتیب باهاش روبوسی کردن و نشستن‌ فاطمه هم به آشپزخونه‌ رفت باباش روی مبل کنارم‌نشست. بابای فاطمه:خب آقا محمد بعد کلی اصرار ورزیدن بالاخره موفق شدین بهتون تبریک میگم. به یه لبخند اکتفا کردم که ادامه داد:خب حالا که اومدی‌حرفاتو میشنوم. صدامو صاف کردمو روی مبل جابه جا شدم یه نفس عمیق کشیدمو شروع کردم:اقای موحد!من... هر چی نیازبود پرسید و جواب دادم میون حرفام هم محسن و علی میپریدن و ازم تعریف میکردن‌ و یه چیزایی به حرف هام اضافه میکردن نمیدونم‌چقدر گذشت که فاطمه با سینی تو دستش سمت ما اومد سینیو آروم داد دست باباش و کنارش نشست مامانشم یه چیزایی تعارف کرد و نشست تمام حواسم به حرکات ارومِ فاطمه بود نمیدونستم با چه منطقی عاشقش شدم... البته ب نظرم عشق منطق نمیخواد تمام مدت سرش پایین بود حتی یه ثانیه هم چشماشو ندیدم به هیچ عنوان لبخند نمیزد یاد حرف باباش افتادم "فقط به خاطر دخترم..." حرفای مادرش تو ذهنم مرور شد "فاطمه همه ی خواستگاراشو رد کرد... ولی شما!!..." الان دیگه مطمئن بودم فاطمه دوستم داره اگه مخالف بود باباش میگفت دخترم نمیخوادت دیگه دنباال بهانه نمیگشت...! ته دلم قرص شد‌ محسن از شغلم حرف میزد و من حتی کلمه ای از حرفاش نفهمیدم...! درگیرِ حال فاطمه بودم که یکی آروم به بازوم‌زد نگاه منتظرشون رو که دیدم فهمیدم چیزی گفتن که من نشنیدم بابای فاطمه متوجه شد و گفت:میگم شغل پر خطری داری نگاش کردم که ادامه داد:چجوری دخترمو به تو بدم وقتی مشخص نیست کی خونه ای کی نیستی؟کی بت ماموریت میخوره؟این کار من یه ریسک نیست؟تو بودی با سرنوشت دخترت بازی میکردی؟ تکیه داد به مبل و گفت:خب میتونی چیزی بگی تا خیالم از این بابت جمع بشه؟ نگاه همه رو حس میکردم انگاری کنجکاو شدن ببینن چه جوابی میدم بهش نگاهم رو فاطمه برگشت واسه اولین بار چند ثانیه نگاهم به نگاهش گره خورد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. @mashgh_eshgh_313