محمد بازوم رو گرفت و من رو به طرف خودش کشید به پشت سرم نگاه کردم که با دوتا چشم مشکی پر از خشم محمد روبه رو شدم رفت سمت پسره دستش و گذاشت رو سینه اش و به عقب هلش داد و باهم بیرون رفتن با ناراحتی نشستم روی صندلی و به این فکر کردم که چقدر واسه محمد بد قَدَمَم همیشه بخاطر من یه مشکلی براش به وجود میاد با وجود ناراحتیم یه لبخند زدم چه حس قشنگی بود داشتن یه تکیه گاه محکم!چند دقیقه بعد برگشت چشام به حلقه ی تو دستام بود نمیخواستم دیگه نگاش کنم بی صدا رفت سمت لپ تابش و بعد چند دقیقه خاموشش کرد و اومد سمت من مکثش باعث شد سرمو بیارم بالا محمد:ببخشید! شرمنده شدم بریم؟ از جام پاشدمو گفتم:این چه حرفیه! رفت سمت در وپشت سرش رفتم چراغ رو خاموش کرد و درو قفل کرد منتظرش ایستادم کسی اطرافمون نبود فقط چند نفر یه گوشه حلقه زده بودن محمدبراشون دست تکون دادو سمت دیگه ی خیابون رفت‌ منم بدون اینکه چیزی بگم پشتش میرفتم که گفت:این آقا فرهاد یه خورده از قبل باهام مشکل داشت چون قبلا یه بار بهش یه تذکری دادم دلش پُر بود ودیگه امشب قاطی کرد شما به بزرگی خودتون ببخشید. از حرفش یه لبخند زدم بازم چیزی نگفتم محمد قدم های تندتری بر میداشت و جلوتر از من بود رسیدیم به ماشینش دَرِش رو با سوییچ باز کرد و گفت:بفرمایید رفتم سمت در عقب ماشین میخواست بشینه تو ماشین که ایستاد و گفت:دلخورین؟چرا چیزی نمیگین؟ دستپاچه گفتم:نه نه دلخور چرا؟ اشاره کرد به در عقب و گفت:پس چرا...؟ سرمو تکون دادمو در جلو رو باز کردمو نشستم‌ چند ثانیه بعد محمدم نشست از بوی عطرش مست شده بودم برای اولین بار با این فاصله ی کم کنارم نشسته بود دلم میخواست تا صبح همین جا کنارش بشینم استارت زد و حرکت کرد به خیابون چشم دوختم. محمد: نگاهش به پنجره بود و با انگشتش رو شیشه ماشین میکشید شکلاتشو از تو جیبم در اوردمو بردم نزدیک دماغش که از ترس چفتِ صندلی شد برگشت با تعجب بهم خیره شد که گفتم:دستم شکستا افتخار نمیدین؟ شکلات رو از دستم گرفت و گفت:ممنونم محمد:خواهش میکنم چیزی نگفتم نزدیکای خیابونشون بودیم که صدای باز کردن شکلاتش اومد حواسم بهش بود و زیر چشمی نگاش میکردم کاکائوشو نصف کرد نصفشو گذاشت تو دهنش منتظر شدم نصف دیگشم بخوره که دستشو با فاصله سمت من دراز کرد نگاش کردم که چیزی نگفت دستمو طرفش دراز کردم بدون اینکه دستش باهام برخورد کنه گذاشتش کف دستم با لبخند به دستم خیره شدمو شکلات رو خوردم دو دقیقه بعد دم خونشون رسیدیم ماشین رو نگه داشتم دستشو برد سمت دستگیره ی در و گفت:دستتون درد نکنه. خواست پیاده شه که صداش زدم:فاطمه خانم؟ برگشت سمتم دوباره نگاهمون گره خورد. محمد:به خانواده سلام برسونید فاطمه:چشم خواست برگرده که گفتم:و... برگشت سمتم که ادامه دادم:مراقب خودتون باشین یه لبخند زدو پلکاشو روی هم فشرد بودنش کنارم مثل یه رویا بود یه رویای شیرین و دوست داشتنی! نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. @mashgh_eshgh_313