#ناحله
#پارت_صد_و_هفتاد_و_هفت
انقدر درگیر تولد محمد بودم که واسه سال تحویل هیچ کاری نکرده بودم سی ام اسفند بود و با محمد از ده صبح برای خرید عید اومده بودیم بیرون حالُ هوای خوب آخر اسفند ماه با حال هوای قشنگ اول زندگی مشترکمون دلیل خوبی بود برای لبخندی که از لبامون کنار نمیرفت ساعت دوازده ظهر بود و خیابون ها خیلی شلوغ بود محمد نایلون دو تا ماهیِ قرمزی که خریده بودیم رو تو دستش گرفته بود و بهشون نگاه میکرد
محمد:گناه دارن چرا زود میمیرن؟
فاطمه:شاید خسته میشن از شنا کردن
چیزی نگفتم که گفت:بیا بریم رو این پله بشینیم یخورده
رفتیمو کنار پله های یه بانک نشستیم نگاهم به آدم هایی بود که با شوق وسایل سفره ی هفت سینشون رو انتخاب میکردن.
پاهامو از کفشم در آوردم.
کلافه شده بودم.
با این کفشم خیلی راحت بودم ولی این بار خیلی اذیتم کرد.
پاهام درد گرفته بود و هنوز کلی خرید داشتیم و تازه نصف وسایلمون رو گرفته بودیم چند دقیقه بعد از جامون بلند شدیم و به راهمون ادامه دادیم دستمو دور دستش حلقه کردم و کنار هم راه میرفتیم که برای دهمین بار پام پیچ خورد!!
محمد:ای بابا باز که پات پیچ خورد فقط یه بار دیگه این کفشت رو بپوش من میدونمو شما!!
فاطمه:محمد باور کن من با این کفش خیلی راحت بودم نمیدونم چم شده!
محمد:پس آروم تر راه بیا!!
تا دو ساعت بعدهرچی میخواستیمو گرفتیمو پیاده به سمت خونه رفتیم در خونه رو که باز کردم رفتمو وسط هال وِلو شدم
فاطمه:وای مردم از خستگی
محمد خندید و گفت:تا تو باشی نگی پیاده بریم خوش میگذره!
فاطمه:خب دیگه خیلی خوش گذشت فقط خسته شدم!
چون از صبح بیرون بودیمو نرسیدم غذا درست کنم همون بیرون ناهار خوردیم.
داشتم به عکس هایی که با لازانیا و قارچ سوخاری و سیب زمینی سرخ کرده گرفته بودیم نگاه میکردم که یهو گفتم:محمد بگو چی شد!
محمد:چی شد؟
فاطمه:عکسمونُ به اشتراک نزاشتم
اومدُ کنارم نشست چادرم رو از سرم برداشت و مشغول تا کردنش شد و گفت:خانومم نزاری بهتره ها!
فاطمه:وا چرا نزارم؟ما که فقط دستمون مشخصه
محمد:میدونم قربونت برم من واسه ایننگفتم شاید یکی گشنه باشه یا پول نداشته باشه که بره رستوران از این غذا ها بخوره اگه دلش بخواد ما گناه کردیم!!!
بعد یخورده مکث و فکر کردن به حرفاش گفتم:چشم نمیزارم
محمد:پاشو پاشو لباساتُ عوض کن بریم سفره رو بچینیم تنبل خانوم چند ساعت دیگه عیده ها
فاطمه:خسته ام نمیتونم دستم وبگیر پاشم
با خنده اومد و دو تا دستمو گرفت و بلندم کرد. دو طرف گونه هام رو کشید با صدای جیغم از درد با خنده ولم کرد و رفت طرف میز عسلی کوچکی که کنج خونه گذاشته بودیم عکس ها و گل رو از روش برداشت پارچه ی ساتن سفید رو از نایلون در آورد و روی میز انداخت
تور آبی فیروزه ای هم در آورد و گفت:این رو چطوری بزارم؟
فاطمه:صبر کن الان میگم بهت
چندتا سوزن ته گرد آوردمو ریختم کف دستش تور و روی میز گذاشتمو چَند جاش رو تا زدمو بهش چین دادم و با سوزن ها محکمش کردم تور رو بلند خریده بودم که یک طرفش و روی زمین بریزم دوتا ماهی قرمزی که توی تنگ کوچیک انداخته بودم رو برداشتم و روی میز گذاشتم تا ساعت چهار بعد از ظهر مشغول چیدن سفره ی هفت سین بودیم کارمون به بهترین شکل ممکن انجام شده بود ایستاده بودیمو بهش نگاه میکردیم که محمد گفت:عالی شد ولی یه چیزیش کمه
فاطمه:همه چیز رو که گذاشتیم دیگه چیش کمه؟
محمد:یه چیزی که بهش نگاه کنم و جون تازه بگیرم
چیزی نگفتم که با خنده گفت:صبر کن الان میام
رفت توی اتاق روی کاناپه کوچیکمون نشستم چند دقیقه که گذشت با دست پر برگشت توی یه دستش یه تابلوی کوچیک بود وقتی روی میز گذاشت بهش نگاه کردم که چهره ی رهبر رو تو چارچوب قاب عکس دیدم ابروهام رو از تعجب بالا دادمو به محمد نگاه کردم لبخندی زد و با ذوق تابلوی بزرگی که تو دستش بود رو به طرفم چرخوند.
محمد:خودم این عکس رو انتخاب کردمو گفتم روش این شعر رو بنویسن الان آماده شد خوشگله نه؟
بازم یه عکس بزرگ از رهبر بود که خیلی زیبا به قاب کشیده شده بود انقدر با ذوق این چندتا جمله رو گفته بود که تعجبم رو پنهون کردمو مثل خودش با لبخند گفتم:آره خیلی قشنگه
با اینکه عکس رهبر توی اتاق بابامَم بود و کلا احترام خیلی خاصی همیشه براش قائل بود این حجم از عشق و علاقه ی محمد نسبت به رهبرش برام عجیب و غیر قابل درک بود عکس رو سمت خودش گرفت و با ذوق بیشتری گفت:جونم فدات الهی
به من نگاه کرد و ادامه داد:فاطمه جان به نظرت کجا بزارم بهتر دیده میشه؟
ایستادم کنارش و بعد از یخورده فکر کردن دیوار روبه روی آشپزخونه رو نشونش دادم که قبول کرد و عکس رو همونجا به دیوار وصل کرد
با عشق بهش نگاه میکرد که آروم گفتم:کاش درک میکردم فلسفه ی این عشقُ
خندید و گفت: الان خسته ای بخواب بعد برات فلسفه اش رو میگم
فاطمه:اره پیشنهاد خوبی بود
رفتم کنارش و روی گونه اش رو بوسیدمو گفتم:خداحافظ
بلند خندید و گفت:نه مثل اینکه خیلی خسته ای