#هوالعشق❤️
ساعت یک و نیم رسیدیم خونه و بعد از خوردن ناهار رفتیم استراحت کنیم.
محمد روی تخت من دراز کشید و چشماشو بست☺️
من هنوز لباس بیرون تنم بود و فقط چادرمو در آورده بودم.
معذب بودم بخوام جلوش لباس راحتی بپوشم برای همین بیخیال عوض کردن لباس شدم و فقط مقنعه مو به یه روسری تغییر دادم.
روی صندلی جلوی آینه نشسته بودم و خودمو نگاه میکردم.
چهره فوق العلاده معمولی داشتم و هیچ جذابیتی نداشت اسلا میشه گفت خیلیم زشتم😐
چاقم که هستم 😐
کوتوله هم که هستم😐
اخلاقمم که یه درجه فقط با جناب سگ تفاوت داره😐
عقل درست درمونیم که ندارم😐
ولی محمد چی؟!
خوشگل ترین پسر دنیاست(این اقراق نیست حقیقت محضه😊)
هیکلشم که بیسته😊
قدشم که رشید😊
نابغه هم که هست😊
اخلاقشم که مثل فرشته هاس😊
من الان واقعا موندم چرا عاشق من شده😁
یاد داستان لیلی مجنون افتادم.... لیلی دختر سیاه و زشت و مجنون پسر زیبا... محمد: به چی فکر میکنی سه ساعته جلوی آینه نشستی😳
_واااای سکتم دادی محمد فکر کردم خوابی😵
محمد: نه عزیزم نخوابیدم. یعنی بدون شما من که خوابم نمیبره😉
_تو راحت بخواب من رو زمین میخوابم
محمد: خب منم روی زمین میخوابم😊
_پس من رو تخت میخوابم
محمد: خب بیا رو تخت بخوابیم😜
_نوموخوام😝 (حالا خودم از خدامه کنارش بخوابم هاااا اینا همش عشوه خرکیه😂)
محمد دستاشو باز کرد و گفت : بیا دیگه اذیت نکن😬
_نوموخوام😊
محمد با حرصی که توی صداش مشهود بود گفت : عه پس نوموخوای🤔 الان یه کاری میکنم که بوخوای😉
بلند شد و اومد طرفم درست رو به روم وایساد سرم تا روی سینه ش بود😵
محمد آروم گفت : که دلت نوموخوای آره😁
با شیطنت گفتم : آره نوموخوام😜
برخلاف هرچه که تصورش رو میکردم روی زمین زانو زد و دستمو گرفت و با عجز گفت : فائزم
_جانم😟
محمد: خواهش میکنم کنارم...
هنوز حرف محمد تموم نشده بود که فاطمه در اتاقمو زد گفت : بچه ها بیاین علی بستنی گرفته😶
محمد با لبخند به صورتم نگاه کرد و گفت : این که گذشت ولی بعدا به خدمتت میرسم😁
#قسمت_چهلم
#دوستانتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
@mashgh_eshgh_313 💍