❤️ تلفن فاطمه تموم شد و با غم نگاهم کرد😔 _ای خدااااا... باز چیشده😡 فاطی: میدونی علی زنگ زده چی میگه؟ _مگه چی میگه؟😳 فاطی: از من میخواد تا مامان اینا زنگ نزدن به خاله و تصممت رو نگفتن راضیت کنم که کوتاه بیای و... نزاشتم ادامه بده و گفتم: دربارش صحبت نکن فاطمه هیچی نمیخوام بشنوم. اوکی؟ فاطمه نفس عمیقی کشید و گفت: باشه ولی بدجور با زندگیه خودت بازی کردی...😔 نفس عمیقی کشیدم و جواب ندادم... نمیدونستم سوالمو بپرسم یا نه... تردید داشتم... فاطی: چرا نمیخوری فائره؟ _فاطمه...😔 فاطی: جانم؟ _امشب میرن اجرای حامد... نه؟😔 فاطمه با هیجان گفت: وااای راستی یادم رفت بگم😮 _چیووو؟ چیشده؟😳 فاطی: علی گفت امشب تنها میره اجرا آخه محمدجواد زنگ زده بهش گفته سرما خوردم نمیتونم بیام😰 _غیرممکنهههه😳محمد برای دیدن حامد اگه درحال موتم باشه(دور از جونش خدایا زبونم لال😓) میاد... اون وقت بخاطر یه سرما خوردگی نره؟؟؟ این غیرممکنه بخدا😳 فاطی: شایدم بخاطر قول و قرارتون... نزاشتم ادامه بده و گفتم: هه نامزد کرده چند روز دیگه عقد میکنه اون وقت تو هنوز خیال پردازی میکنی...😏 فاطی: باشه بابا هرچی تو بگی... اصلا من لال میشم...😫 _راستی وقتی خوردی بیا بریم بازار لباس بگیرم برای عقد...😞 فاطی: فائزه...😢 _هیچی نگو... بزار خودم تصمیم بگیرم... اوکی؟ فاطی: تا الانم که این همه بلاسرت اومده فقط بخاطر تصمیم های بچه گانه خودت بوده😑 _زندگیه خودمه میخوام خرابش کنم اصلا😡 فاطی: چی بگم بهت آخه... خیلی لجبازی فائزه... خیلی😔 _اصلا نمیخواد بیای باهام... خودم میرم😠 فاطی: من که میام ولی آخه لباس عقدو که تو تنهایی نباید بخری...😟 _خودم اینارو میدونم. ولی من میخوام با یه لباس متفاوت سر سفره عقد و توی مراسم باشم😶 فاطی: تو که مهدی رو دوس نداری😦 _خب نداشته باشم. تو که هنوز نمیدونی میخوام چیکار کنم. پس تورو خدا نظر نده. اوکی؟😑 فاطی:هی...خدا...باشه😞 فاطمه بلند شد رفت دستاشو بشوره و من از پنجره کافه به بیرون نگاه میکردم و توی فکر بودم... به نرفتن محمد... به همه لجبازیام... به زندگیم... به عشقی که بدجور تو قلبم ریشه کرده...😔 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @mashgh_eshgh_313 💍