۲ خلاصه انقدر جنگیدیدم تا اینکه ی روز از سرکار میومدم دیدم ی دختری داره از خیابون رد میشه به عشق در اولین نگاه اعتقاد دارید؟ اون روز من اعتقاد پیدا کردم با اولین نگاه دین و دنیام رو بهش باختم خواستم برم جلو و بهش بگم اما ترسیدم و خجالت کشیدم انقدر معطل کردم تا از جلو چشمم رفت اون شب تا صبح نخوابیدم ا خودم رو سرزنش کردم که چرا نرفتم دنبالش تا حداقل خونشون رو یاد بگیرم فرداش وقتی از سرکار برگشتم دیدمش اینبار معطل نکردم و دنبالش رفتم تا مشت در خونشون انقدر سر به زیر بود که اصلا متوجه حضور من پشت سرش نشد وقتی رفت خونشون ی نفس راحت کشیدم و برگشتم خونه دیگه کارم شده بود که دنبالش برم تا بره خونه کم کم فهمیدم که اونم همزمان با من تعطیل میشه و توی ی تولیدی لباس کار میکنه یکی از کسبه اطراف گفت من میشناسمش و چندماهی هست که طلاق گرفته