#قسمت_دوم
#هر_دو_تقاص_دادیم
خلاصه عروسی ما رو گرفتن فردین با دمشگردو میشکست و من تمام وجودم نفرت بود، وقتی تنها شدیم جدی بهش گفتم
_من هیچ حسی بهت ندارم اتاقمم جداست به این زندگی عادت کن
از فردای عروسی دعوای ما شروع شد تا اینکه سر سه ماه فردین به طلاق رضایت داد اما با گریه اومد تمام طلا ها و لباس هاش رو بهش پس دادم تو مسیر برگشت از محضر چشمم خورد به یکی از پسرهای هم محلیمون به اسم داوود، خیلی به چشمم خوشتیپ اومد، ولی به بد دهنی تو محل معروف بود، متوجه نگاههام شد و از همون روز با چشم هامون با همحرف میزدیم تا اینکه ی روز توی ی کوچه خلوت دیدمش وایساد روبروم
_مادرم رو بفرستم خواستگاریت نه نمیگی؟
با خجالت سرم و به معنی نه تکون دادم راهش رو کج کرد و رفت، وقتی به خونه رسیدم قلبم تند میزد دیگه عدهام، مم تموم شده بود و میتونستم ازدواج کنم فردای همون روز مادرش اومد خونمون بی میلی و نارضایتی از صورتش میریخت اما برای من فقط و فقط داوود مهم بود...
✍ادامه دارد...
#
#کپی_فوروارد_برای_دوستتون_و_گروها_کانالها_از_داستان_حرام⛔️
🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮
@masirrbehesht
╰─┅🍃🌺 🍃🍃