#شکاک ۱
نوزده ساله بودم که مادرشوهرم اومد خاستگاریم. دانشجوی ترماولی بودم،وضعیت مالی خیلی خوبی داشتن و مادرمم راضی بود بالاخره بله رو از من گرفتن و خیلی زود عقد کردیم. اوایل نامزدی همه چیز خوب بود. مدام برام هدیه میآوردن ولی کمکم محدودیت هام شروع شد. امیر بهم گفت حق نداری تنها بری بیرون گفتم من دانشجوام و نمیشه اما رفت و به بابامشکایت کرد که مهدیه به حرفم گوش نمیده،پدرمم طرف اونو گرفت، دیگه هر روز من رو میبرد دانشگاه و میاورد. خودش هم که نمیتونست برادرش رو میفرستاد دنبالم. خیلی اذیت میشدم یه بار سر یکی از کلاس ها دیر رسیدم و استاد راهم نداد و مجبور شدم از یکی از همکلاسی هام جزوه بگیرم. اونم کار داشت و نامزدش برام جزوه اورد رفتم سمت ماشینش جزوه رو گرفتم وقتی رفتم پیش ماشین امیر شروع کرد به داد و بیداد کردن که اون کی بود ازش نامه گرفتی. برای اینکه ابروم جلوی دانشگاه نره شروع کردم بهش توضیح دادن که آخه مگه نامه به این بزرگی میشه! جزوه رو ازم گرفت و پرت کرد کف خیابون. نذاشت جمعشون کنم توی ماشین فقط گاز میداد، باهاش قهر کردم و گفتم تو آبروی منو بردی جزوه دوستمم خراب کردی همون شب با پدر و مادرش اومد گفتن که امیر گفته نامزدی بسه و زودتر عروسی کنیم هر چیگفتم قرار بود بعد از دانشگاه عروسی کنیم کسی حسابم نکرد
ادامه دارد...
کپی حرام