۳ زمستون‌ها چون توی منطقه ما یخبندون هست توی بشکه آبی که می‌ریختیم یخ می‌زد منم موقع کار کردن با چکش یخ رو میشکوندم و شروع میکردم به کار کردن. روزای خیلی سختی بود ولی من فکر می‌کردم شیرینن یه روز که از سر کار اومدم دیدم تموم دستام زخم شده مادرم دستام رو برام بست و به صاحبکارم زنگ زدم گفتم فعلاً نمی‌تونم بیام چون دستام زخمه. اونم قبول کرد فرداش زنگ زد و گفت می‌خوام که بیای اینجا ببینی چه خبر شده. رفتم سر کار دیدم هیچ کدوم از ابزار و وسایلش نبود خیلی ناراحت شدم بهش گفتم یعنی کار کیه؟ ی جوری نگاهم کرد و گفت نمی‌دونم ولی من اگر پیداش کنم هر بلایی بخوام سرش میارم چون این وسایلو با زحمت زیادی خریدم و از یک ریال پولمم نمی‌گذرم. چون از خودم مطمئن بودم و می‌دونستم که کار من نیست بهش گفتم شاید یکی خواسته شوخی کنه حالا صبر کن پیدا میشه. اما صاحبکارم گفت نه یکی دزدیده خیلی ناراحت بودم صاحبکارم شاید آدم سخت‌گیری بود ولی حقش این نبود که چیزیشو بدزدن بالاخره اونم داشت زحما میکشید، من اومدم خونه و یک روز گذشت و دوباره بهم زنگ زد این بار خیلی طلبکارتر از قبل بهم گفت پاشو بیا اینجا کارت دارم. رفتم محل کارمون ببینم چیکارم داره ادامه دارد کپی حرام