5 اما حرف خودمو خیلی محکم زدم که من نمی‌تونم با شهاب زندگی کنم شهاب پاشد اومد که مانع رفتنم بشه می‌خواست به زور و کتک منو تو خونه باباش نگه داره. اما شروع کروم داد و بیداد و هرطور شد از این خونه لعنتی فرار کردم. بعدش رفتم و همه چیز رو برای پدر مادرم تعریف کردم.. با اینکه خیلی شهاب رو دوست داشتم اما چطور می‌تونستم با این وضعیت زندگی کنم؟ خراشی که روی شونم افتاده بود نشون دادم و با گریه گفتم_ خیلی عصبیه و مدام سر جنگ داره... قضیه شب نامزدی رو هم بهشون گفتم پدرم خیلی شاکی شد که چرا از همون اول نگفتی تا کار به اینجا نکشه. گفتم دوستش داشتم عاشقش بودم. مادرم گفت _ دخترم خوب فکراتو بکن زندگی با دوست داشتن تو پیش نمیره! تو که الان رفتاراشو می‌بینی!می‌خوای فردا با دوتا بچه برگردی خونه بابات یا همین الان تا دیر نشده ازش جدا شی و زندگیتو نجات بدی. ادامه دارد. کپی حرام.