سیلی محکمی کوبیدم به صورتش و گفتم تا الان هرچی ظلم کردی هیچی نگفتم ولی اسم خواهرمو آوردی یکی دیگه با مشت زدمش. جهان اومد سمتم و یکی کوبید به شکمم اون دوتا هم داشتن می اومدن که از دستشون فرار کردم و نگاه تندی به مادرم که غمگین بود انداختم و رفتم. خواهرم چشماش برق شادی داشت. همین برام کافی بود مونده بودم کجا بریم. خیلی فکر کردم خواهرم گفت بریم خونه عمو. گفتم این همه سال خبری ازما نگرفتن حالا بریم بگیم چی. گفت خب جایی نداریم بریم بمونیم تو خیابون!؟ راست می‌گفت ادرسشون یادم بود یه کوچه با خونه پدری ما فاصله داشت نمیدونستم هنوز اوجا هستن یانه رفتیم و دیدیم اونجا میشینن باز خیلی خوشحال شدیم عموم عادی برخورد میکرد انگار نه انگار ما برادر زاده هاشیم. زنعموم هم همینطور.