چند ماهی گذشت و تقریبا هر کس من رو میدید خوشحال میشد و تبریکمیگفت. دیگه خبری از کمبود اعتماد به نفس نبود و همه جا میرفتم. مسخره کردن و ها و تحقیر های دوران بچهگیم شده بود برام عقده. دوست داشتم خیلی زیباتر به نظر برسم. بر خلاف عقاید خانوادهم تیم و ظاخرم رو هم عوض کردم. ارایش میکردم و موهام رو بیرون میگذاشتم. جوری از همه دلبری میکردم که تو خیابون فقط نگاهم کنن. اینجوری راضی میشدم. تا اینکه یکی از پسرهای همسایهی دیوار به دیوار خونهی پدرم عاشقم شد. اول بهش محل ندادم ولی ارزوی محال ازدواجم با اون محقق میشد. مادرش و خواهرش راضی نبودن. ولی بهخاطر پسرشون کوتاه اومدن.
شب خواستگاری بهش گفتم من فقط صورتم زیباست و کل بدنم سوختگی داره. گفت ایراد نداره. خیلی زود ازدواج کردیم. وضعیت بدنم اصلا براش مهم نبود و خیلی دوستم داشت. باردار شدم و پسرمرو بدنیا اوردم. اما خمه چیز خوب پیش نرفت خواهرش سر ناسازگاری باهامگذاشت و تو یکی از بحث ها شروع به مسخره کردنم کرد. منم طاقت نیاوردم و بهش حمله کردم. تا میتونستم کتکش زدم. دندونش شوست و رفت دادگاه ازم شکایت کرد. دادگاه من رو محکوم به پرداخت دیه کرد. انقدر رفت و آمد ها به دادگاه زیاد شد که زندگی از دستم در رفت و متوجه شدمکه شوهرم پنهانی زنی رو صیغه کرده وقتی بهش اعتراض کردم گفت بهم حق بده من گاهی میترسم به بدنت نگاه کنم. حرفش خیلی برام گرون تموم شد.