✍ داستان حسد:
در زمان خلافت هادی عباسی مرد نیکوکار ثروتمندی در بغداد زندگی می کرد.
در همسایگی او شخصی سکونت داشت که نسبت به مال او حسادت می کرد.
آنقدر درباره او حرف ها زد تا دامن او را خراب کند، نشد.
تصمیم گرفت غلامی بخرد و او را تربیت کند و بعد مقصد خود را به او بگوید.
روزی بعد از یک سال به غلام گفت: چقدر مطیع مولای خود هستی؟
گفت: اگر بگویی به آتش خود را بیانداز، انجام می دهم، مولای حسود خوشحال شد.
گفت: همسایه ام ثروتمند است و او را دشمن خودم می دانم، می خواهم دستورم را انجام دهی.
گفت: شب با هم بالای پشت بام همسایه ثروتمند می رویم تو مرا بکش، تا قتلم به گردن او بیفتد و حکومت او را به خاطر قتلم قصاص کند و از بین ببرد.
هر چه غلام اصرار در انجام ندادن این کار کرد، تأثیری نداشت.
نیمه شب به دستور مولای حسود گردن مولایش را بالای بام همسایه ثروتمند زد؛ و زود به رختخواب خود آمد.
فردا قتل حسود بر بام همسایه کشف شد.
هادی عباسی دستور بازداشت ثروتمند را داد و از او باز پرسی کرد؛ بعد غلام را خواست و از او جویا شد.
غلام دید که مرد ثروتمند گناهی ندارد، جریان حسادت و کشتن را تعریف کرد.
خلیفه سر به زیر انداخت و فکر کرد و بعد سر برداشت و به غلام گفت:
هر چند قتل نفس کرده ای، ولی چون جوانمردی نمودی و بی گناهی را از اتهام نجات دادی ترا آزاد می کنم و او را آزاد کرد، و زیان حسادت به خود حسود باز گشت.