داستان یک پل نشسته بود تو حرم بی‌بی ، سخنران داشت از ثواب وقف میگفت . تو دلش گذشت که خانم جان ! من که اهی تو بساط ندارم ، ولی چقدر دوست داشتم یه چیزی برای شما وقف کنم. دعا کنید انقدری داشته باشم که بتونم این کار رو بکنم . یه کارگر ساده ، از حرم میزنه بیرون ، حتی از یه کار ساده هم خبری نبود ، خودش بود و شرمندگی خانواده ! نمیشد دست رو دست بذاره که ؛ گفت میرم بندر تا اونجا کارگری کنم . رفت بندر و چند روزی اونجا کارگری کرد ، یه روز یه تاجر آهن اومد سراغش ؛ فلانی ! اون بار آهن که اومده رو میایی شریکی بخریم ؟ پرسید اگه خریدیم ، مشتری برای فروشش داری ؟ گفت من این کاره ام ، اگه خدا بخواد سود خوبی به جیب میزنیم . با تردید رفت جلو ، بار آهن رو خریدند ، هنوز از کشتی پائین نیومده بود که مشتری براش پیدا شد ! بدون اینکه پولی پرداخت کنند ، بار آهن رو به قیمت خیلی خوبی فروختند و سود خیلی خوبی به جیب شون زدند .. . . حالا کارگر ساده ما با همون سرمایه شده بود تاجر آهن! چند تا معامله پر سود کرد و با دست پر برگشت سمت قم ، که بره پیش خانواده ! وسط راه یاد قراری که با بی‌بی گذاشته بود افتاد ! رفت سمت حرم برای تشکر و ادای عهد ! از خودش پرسید من چه وقفی میتونم برای حرم بی‌بی داشته باشم ؟ متوجه شد که عبور و مرور مردم بخاطر رودخانه کنار حرم برای زائرا سخت و خسته کننده است پل ! اون چیزی که باید رو پیدا کرده بود ! دست به کار شد برای ادای عهدی که با بی‌بی کرده بود .. . . حالا سالهای ساله که خیلی از زائرای حرم از روی اون پل میان حرم و میرن زیارت و از روی اون پل به حضرت سلام میدن ! «پل آهنچی» تو بخواه که به کار اهل بیت بیای ، خودشون باقیش رو جفت و جور میکنند بی‌بی جان ! ما هم دوست داریم یه جایی ، یه جوری به کار شماییم ، دست مارو هم بگیرید شهادت تسلیت و تعزیت 🌴 @masjed_kan