مسجدالمهدی کن
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه🌹 قسمت۱۹ #عارفانه یک باربه احمدآقاگفتم:شمااین مطالب راازکجامی دانید🤔قضیه
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ 🌹 قسمت ۲۰ اواگربرای ماازباطن عالم حقیقت اعمالمان می گفت. بلافاصله ادامه می داد:این هارامی گویم که شماهم بالابیایید👌نه اینکه به این دنیای ظلمانی دل خوش کنید😏وخودراازفیض بزرگ عالم محروم کنید.احمدآقادرسنین جوانی ونوجوانی به جایی رسیده بودکه راههای آسمان رابهترازراههای زمین🌏 می شناخت.یکبارخیلی به اواسرارکردیم که احمدآقاشماامام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) رادیده اید?مثل همیشه خیلی زیرکانه ازپاسخ به این سوال شانه خالی کرد.اوباجواب های سطحی واینکه همه بایدمطیع دستورات آقاباشیم ومشاهده ی حضرت نشانه ی کمال نیست و....به ماپاسخ داد.ازطرفی سن مابرای شنیدن چنین مطلبی زودبود.یک باراحمدآقاازبچه های مسجد🕌امین الدوله به زیارت قم وجمکران رفتیم.درمسجدجمکران پس ازاقامه نمازبه سمت اتبوس🚎 برگشتیم.ایشان هم مثل ماخیلی عادی برگشت.راننده گفت:اگرمی خواهیدسوهان بخریدیاجایی برویدو....یک ساعت🕰 وقت دارید.ماهم راه افتادیم🚶 به سمت مغازه ها,یکدفعه دیدم👀 احمدآقاازسمت پشت مسجدبه سمت بیابان شروع به حرکت کرد! یکی ازرفقایم راصدا🗣کردم.گفتم:به نظرت احمدآقاکجامی ره⁉️دنبالش راه افتادیم.آهسته شروع به تعقیب اوکردیم!آن زمان مثل حالانبودحیاط آن بسیارکوچک وتاریک بود.احمدجایی رفت که اطراف اوخیلی تاریک شده بود! ماهم دنبالش بودیم. هیچ سروصدای ازسمت مانمی آمد🚫یک دفعه احمدآقابرگشت وگفت:چرادنبال من می آیید⁉️جاخوردیم.گفتیم:شماپشت سرت رامی بینی?چطورمتوجه ماشدی?احمدآقاگفت:کارخوبی نکردید❌برگردید.گفتیم:نمیشه,ماباشمارفیقیم.هرجابری ماهم می یایم.درثانی اینجاتاریک وخطرناکه,یک وقت کسی,حیوانی,چیزی به شماحمله می کنه...گفت:خواهش 🙏می کنم برگردید.ماهم گفتیم:نه,تانگی کجامی ری مابرنمی گردیم!دوباره اسرارکردوماهم جواب قبلی...سرش راانداخت پایین😔,باخودم گفتم:حتماًتودلش داره مارودعامکنه!بعدنگاهش رادرآن تاریکی به صورت ماانداخت وگفت:طاقتش رودارید?می تونیدبامن بیاید⁉️ماهم که ازهمه احوالات احمدآقابی خبربودیم,گفتیم:طاقت چی رو?مگه کجامی خوای بری?!نَفسی کشید😤وگفت:دارم می رم دست بوسی مولا.باورکنیدتااین حرف رازدزانوهای ماشُل شد.ترسیده بودیم😲من بدنم لرزید.احمداین راگفت وبرگشت وبه راهش ادامه داد.همین طورکه ازمادورمی شدگفت:اگه دوست داریدبیایدبسم الله.نمی دانیدچه حالی بود.شایدالان باخودم می گویم ای کاش می رفتی.امّاآن لحظه وحشت وجودمارافراگرفته بود.باترس ولرز😰برگشتیم.ساعتی بعددیدیم احمدآقاازدوربه سمت اتوبوس می آید.چهره اش برافروخته😞 بودباکسی حرف نزد😶وسرجایش نشست.ازآن روزسعی می کردم بیشترمراقب اعمالم باشم.باردیگرشبیه این ماجرادرحرم🕌 حضرت عبدالعظیم(علیه السلام)پیش آمد.یکی ازبرنامه های همیشگی وهرهفته مازیارت مزارشهدادربهشت زهرا(سلام الله علیها) بود.همراه احمدآقامی رفتیم وچقدراستفاده می کردیم.خاطرم هست که یکی ازهفته هاتعدادبچه هاکم بود.برای ماازارادت شهدا🌷به معصومین ومقام شهادت و....می گفت.درلابه لای صحبت های احمدآقابه سرمزارشهیدی رسیدیم که اورانمی شناختم.همانجانشستیم فاتحه ای خوندیم.امااحمدآقاگویی مزاربرادرش رایافته وحال عجیبی پیداکرد😳 درمسیربرگشت آهسته سوال کردم:احمدآقاآن شهیدرامی شناسی?پاسخ داد:نه!پرسیدم:پس برای چه سرمزازاوآمدیم?امّاجوابی نداد.فهمیدم حتماًیک ماجرای دارد✅اسرارکردم.وقتی پافشاری من رادیدآهسته به من گفت:اینجابوی امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)رامی داد😍مولای ماقبلاً به کنارمزاراین شهیدآمده بودند.البته چندباربرای من گفت:اگراین حرف هارامی زنم فقط برای این است که یقین شمازیادشودوبه برخی مسائل اطمینان پیداکنی 💯وتازنده ام نبایدجایی نقل کنی.احمدآقادردفترچه📒 یاداشت وسررسیدآخرین سال خودنیزازاین دست ماجراهانقل کرده است. 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ✨📿✨📿✨📿✨📿✨ 🌴 @masjed_kan