بعد از سه ماه دلم براى اهل و عیال تنگ شد و فکر و خیالات افتاد توی سرم مرخصیم رو گرفتم و روانه شهرمان شدم. ☺
اما کاش پایم قلم مى شد و به خانه نمى رفتم😓.
سوز و گداز مادر و همسرم یک طرف، پسر کوچکم که مثل کنه چسبید بهم که مرا هم به جبهه ببر، یک طرف. 😳
مانده بودم معطل که چگونه از خجالت مادر و همسرم دربیام و از سوى دیگر پسرم را از سر باز کنم. 😕
تقصیر خودم بود. 🥴
هر بار که مرخصى مى آمدم آن قدر از خوبى ها و مهربانى هاى بچه ها تعریف مى کردم که بابا و ننه ام ندیده عاشق دوستان و صفاى جبهه
شده بودند، 😍چه رسد به یک پسربچه ده، یازده ساله که کله اش بوى قرمه سبزى مى داد و در تب مى سوخت🥰 که همراه من بیاید و پدر صدام یزیدکافر را دربیاورد و او را روانه بغداد ویرانه اش کند. 😡
آخرسر آن قدر آب لب و لوچه اش را با ماچ هاى بادکش مانندش به سر و صورتم چسباند🥺 و آبغوره ریخت و کولى بازى درآورد 😭تا روم کم
شد و راضى شدم که براى چند روز به جبهه ببرمش.😏کفش و کلاه کردیم و جاده را گرفتیم و آمدیم جبهه.
شور و حالش یک طرف، کنجکاوى کودکانه اش طرف دیگر. 🧐🤪
از زمین و آسمان و در و دیوار ازم مى پرسید
- این تفنگ گندهه اسمش چیه؟🔎
بابا چرا این تانک ها چرخ ندارند، زنجیر دارند؟🔍
- بابا این آقاهه چرا یک پا ندارد؟🔎
- بابا این آآقاه سلمانى نمى رود اینقدر ریش دارد؟ 🔎
بدبختم کرد بس که سؤال پرسید 😩و منِ مادرمرده جواب دادم. 😤
تا این که یک روز برخوردیم به یک بنده خدا که رو دست بلال حبشى زده بود 🌚و به شب گفته بود تو نیا که من تخته گاز آمدم.
قدرتىِ خدا فقط دندان هاى سفید داشت🦷🦷 و دوحدقه چشم سفید👀
پسرم در همان عالم کودکى گفت »: بابایی مگر شما نمى گفتید رزمندگان ما همه نورانى هستند؟🧐🌞🌞
« متوجه منظورش نشدم🙄
گفتم : - چرا پسرم، مگر چى شده؟
گفت : پس چرا این آقاهه اینقدر سیاه سوخته اس؟ 😶
ایکى ثانیه فهمیدم که منظورش چیه؛ 😬کم نیاوردم و گفتم »: باباجون، او از بس نورانى بوده صورتش سوخته، فهمیدى؟😇
#رفاقت_به_سبک_تانک
@fatehan12