من و حسین تازه به جبهه آمده بودیم و فقط همدیگر را مى شناختیم ! فرستادنمان دژبای و شدیم نگهبان.💂‍♀💂‍♂ حسین خیلى شاکى بود .😡 همان شب اول قرار شد دو نفرى باستیم جلوى ورودى پادگان.😤 حالا چه موقعى است؟ ساعت دو نصفه شب🕑 و ما تشنه خواب و اعصاب مان خطخطى و کشمشى. 🛌 حسین که خیلی حرص مى خورد گفت »: شانس نیست که، برویم دریا، آبش خشک مى شود و باید یک آفتابه آب ببریم « ! 🚰 پِقى زدم زیر خنده.😂 حسین عصبانى شد و مى خواست بزندم 😤که از دور چراغ هاى یک ماشین را دیدیم که مى آید🚘. حسین گفت که بعداً حسابم را مى رسد. ماشین رسید. طبق آموزشى که دیده بودیم، من ایستادم نزدیک باجه نگهبانى و حسین جلو رفت. دو، سه نفر تو ماشین بودند. ریشو و باجذبه.🧔👨‍🦳👴 حسین گفت »: برگه تردد « ! نفرى که بغل دست راننده بود گفت »: سلام برادر.😊 ما غریبه نیستیم « . حسین گفت »: برادر برادر نکن.🤨 من غریبه و آشنا حالیم نمیشه برگه تردد لطفاً « ! ✉ راننده که معلوم بود خسته اس گفت اذیت نکن»: برو کنار کار داریم « !😒 مرد کنارى راننده به راننده اشاره کرد که چیزى نگوید.🙂 بعد از جیب بلوزش دسته برگى درآورد و شروع کرد به نوشتن.📃 حسین پوزخند زد و گفت »: آقا را. مگر هرکى هرکى است؟ خودت مى نویسى و خودت امضا مى کنى؟ نخیر قبول نیست « . راننده عصبانى شد و گفت »: بچه برو کنار. من حالم خوب نیست « 😡 حسین زد به پررویی و گفت »: بچه خودتى. اگر تو حالت خوب نیست من بدتر از توام.🤬 سه ماه آموزش دیده ام و حالا شده ام دربان « ! دوباره پِقى زدم زیر خنده. 😂 آن سه هم خندیدند.😁😁😁 حسین بهم چشم غّره رفت.🧐 مرد کنار راننده گفت »: پس اجازه بده تلفن کنم به فرماندهى تا بیاینید اینجا.آنها ما را مى شناسند « .😫 حسین گفت - مگر هرکى هرکى است که شما مزاحم خواب فرمانده لشکر بشوید؟😜 نخیر👿 دیدم حسین هیچ جور از خر شیطان پیاده نمىشود. 😈 آن سه هم کم کم داشتند اخمو مى شدند.😤😤 رفتم جلو وساطت کنم که حسین »صدا بلند کرد و نطقم کور شد. 😳 بعد رو کرد به راننده و گفت »: به یک شرط مىگذارم تلفن کنى. باید سوت بلبلى بزنى « !😳🤯🤯 راننده با عصبانیت در ماشین را باز کرد.😡 اما مرد کنارى اش دستش را گرفت🤫 و رو به حسین گفت »: باشه برادر. من به جاى ایشان سوت بلبلى مى زنم « . بعد به چه قشنگى سوت بلبلى زد.🔊🔊🔊🔊 بعد رفت و تلفن زد.📞 چند لحظه بعد دیدم چند نفر دوان دوان مى آیند . 😮😮😮 فرمانده مان بود و چند پاسدار دیگر. 😶😐 فرمانده مان تا رسید مى خواست من و حسین را بزند که آن مرد نگذاشت. 🤕🤕 فرمانده مان رو به من و حسین که بغض کرده بودیم گفت »: شما ایشان را نشناخت ! ایشان فرمانده لشکرند « ! 😱😱 حسین از خجالت پشت سرم قایم شد. فرمانده لشکر خندید و گفت »: عیب ندارد. عوضش بعد از چند سال یک سوت بلبلى حسابى زدم « ! 😂😂😂 من و حسین با خجالت خندیدیم😅😅 @fatehan12