🌹شفای جوانی از روستای از شهرستان پیشوا در سال 1383 از جوار مضجع شریف و با کرامت امامزاده جعفر بن موسی الکاظم (ع) : 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 سر درد بر من عارض شده بود. اول سر درد بود اما بعدا و به مرور زمان منشا دردهای فراوان من در کل بدنم شد. آرام آرام تمام حس حرکتی ام را از دست دادم. دیگر کار به جایی رسیده بود که با اینکه 23 سال داشتم ، برای کوچکترین حرکتهایم باید از دیگران کمک می گرفتم. پدرم با اضطرار هر بار مرا بلند و جابجا میکرد. چشمم دیگر دیدی نداشت. کم کم حافظه ام هم از دست داده بودم و حتی کوچکترین امور روزمره ام را زود از ذهنم از دست می دادم. نمی دانم چه بیماری بود. هر چه به پزشکان مراجعه کردم فایده ای نداشت. آزمایشات هم در تشخیص بیماری کمکی نمی کرد. فقط می گفتند بیماری سختی است اما خودشان هم عاجز شده بودند. بیش از یازده روز بود که دیگر غذا هم در بدنم نمی ماند و سریع آن را بر می گرداندم. تا اینکه یکی از همین روزها که دیگر امیدی به ماندنم نبود ، پدرم عصر آن روز ماشینی گرفت و مرا در ماشین گذاشت و به حرم ملجا و پناه همیشگی مان یعنی امامزاده جعفر (ع) آورد.آن شب جمعه را تا صبح در حرم ماندیم. من می فهمیدم که اینجا کجاست اما هوشیاری زیادی نداشتم. فقط متوجه اشک و ناله پدرم می شدم. وقتی از خواب بیدار می شدم می دیدم که او در چه حال اضطراری قرار گرفته است و چطور گریه می کند. از سوی دیگر هم مادرم به شدت متوسل به حضرت ابالفضل العباس علیه السلام شده بود. آری دعاهایی از سر گرفتاری پدر ومادرم که در حال از دست دادن جوانشان بودند. هنوز ساعات اولیه شب بود. آن شب همراه ما دو بیمار دیگر هم برای شفا در حرم حضور داشتند. من خوابیده بودم و پدرم در کنارم نشسته بود. که ناگهان مردی وارد حرم شد. در دستش یک شیشه آب بود. او بدون اینکه سراغی و احوالی از آن دو بیمار دیگر بپرسد ، مستقیم به بالای سر من آمد و گفت : این آب را از کربلا آورده ام. و بدون اینکه ما چیزی بگوییم ، در درب شیشه مقداری خیلی کم از آن آب ریخت و به دهان من ریخت. پدرم هم فقط تماشا میکرد. بعدها خودش می گفت هر چه کردم تا بگویم که آقا از آن آب به من هم بده نتوانستم زبان باز کنم. به هر حال بعد از نوشیدن آن آب تازه درد من شروع شد. هنوز نیم ساعتی از نوشیدن آب نگذشته بود که احساس تهوع کردم. به پدرم فهماندم که باید مرا سریع به کنار حوض در حیاط ببرد. رفتیم و حالم به هم خورد. این اتفاق از اون لحظه تا نیم ساعت به اذان صبح در هر ساعت دوبار تکرار می شد و با پدر کنار حوض می رفتیم و حالم به هم می خورد. تا اینکه در آخرین بار احساس کردم مایعی که از دهانم بیرون می ریزد شبیه خون است. وقتی از پدرم سوال کردم او در ظاهر جوابش منفی بود اما بعدها به من گفت که بله آخرین بار خون بالا آوردی. اما این خون گویا تمام دردی بود که می بایست آن طور از بدنم خارج می شد. وقتی آن خون از دهانم خارج شد گویا حالم بهتر شد. بله اشتباه نمی کردم. حالم بهتر شد. طوری که خودم بعد از این همه روز بی حرکتی ، آهسته آهسته بر روی پای خود ایستادم و تا سرویس بهداشتی حرم رفته ، وضو گرفتم و بعد با پای خودم به داخل حرم وارد شدم. و در تمام این مدت هم پدرم گویا با حالتی شوک و تعجب و حیرت و البته خوشحالی به رویم نمی آورد که گویا خوب شده ام. و فقط با من همراهی می کرد. وارد حرم شدیم که همان مرد را دیدم که به من آب داده بود و در حال خروج از حرم بود. فقط یک کلمه گفت که پسر جان بهتر شدی؟ گفتم بله الحمدلله الان بهترم. و دیگر تا امروز آن مرد را ندیده ام. آری لحظه به لحظه حالم بهتر می شد تا جایی که برای دعای ندبه هم در حرم ماندیم و بعد از آن همه گرسنگی در اثر غذا نخوردن و سوء هاضمه شدید ، برای اولین بار از صبحانه دعای ندبه سر سفره با کرامت امامزاده مهمان شدیم و تمام صبحانه را خوردم و هیچ اثری هم از آن حالت تهوع بعد از غذا دیگر به سراغم نیامد . دیگر شکی نبود که به دعای پدر و مادرم مورد عنایت ویژه امامزاده قرار گرفته ام. چون آن مرد آن شب از بین ما سه بیمار فقط از آن اب متبرک کربلا به من بخشید و نوشاند. خیلی سریع از حرم بیرون آمدیم و به سمت خانه برای شادمانی دل مادر حرکت کردیم. و بعد از مدتی هم دو قربانی که برای سلامتی ام نذر کرده بودند ، ادا کردیم. آری از آن روز به بعد هم همیشه در اوج گرفتاری ها فقط به زیارت امامزاده می آیم و با او درد دل می کنم و یا ساعتی در حرم می مانم . هم آرامش به من بر می گردد هم بعد از مراجعه معمولا کارها به روال عادی برگشته است. خدا را برای این نعمت والای کرامت و ولایت شکر می کنم.