همین که نزدیکی چادرها رسیدیم، فرمانده با حیرت و صدای بلند گفت: «اِ اِ، حاج‌آقا حسینی، دارید چه‌کار می‌کنید؟»😲 حسینی که داشت جارو می‌زد🧹، لبخندزنان گفت: «دارم جارو می‌زنم، می‌بینید که!» - کی به شما گفته همچین کاری بکنید؟ حسینی یه اشاره کرد و گفت: «ایشان!» 😒 فرمانده با غضب نگاهم کرد. فهمیدم چه گافی داده‌ام. آب دهانم را به زحمت پایین دادم و گفتم: «والا من بی‌تقصیرم. پرسیدم: کی شهردار است، ایشان گفت: من! خب، خودتان گفتید چادرها و محوطه باید تمیز و مرتب بشود.»🥴🤕 اول فرمانده و بعد مسئولان دیگر، زدند زیر خنده.😆😂 فرمانده گفت: «آقای حسینی شهردار شهرمان هستند، ایشان واقعاً شهردارند!»😃 شهردار که می‌خندید، گفت: «عیب ندارد، عوض یک ثوابی کردیم. مگر غیر از این است؟»😄 من هم با خجالت همراه دیگران خندیدم.😅 •┈┈••🌸💖•📚•💖🌸••┈┈• https://eitaa.com/joinchat/3969187913C5562147d4c •┈┈••🌸💖•📚•💖🌸••┈┈•