‏۷/با زور من‌را برد داخل اتاق با کمک همان آقاهرزه‌پوش، دوباره زنگ زدم به حسین. یک جمله اش آروم نگه داشتم گفت 《ببین می دانم آنجا تعدادش علیه تو بیشتر است تنهایی خسته یی اما بدون وقتی حق با تو باشد خدا هم با توه》 بعدش احساس آرامش داشتم هر اتفاقی هم می افتاد فقط فکرکردم امتحان فردا..