مطلع ِعشقانه
امروز خیلی سختم بود قم رفتن. دیشب خواب درستی نداستم با گشنگی و درد. اما دو روز که کنسل می شد باید می رفتم اول رفتم‌مجتمع ناشران بعد کتاب‌فروشی حوزه ... بعد دارالعلم که بسته بعد چهارشهدا چاپ فیش رسید خمس یک بشر اذیت کن بی وفا، ...این فاصله زمانی به نظرم ۲۰دقیقه نشد که درد کمر بر من عارض شد دیگه رفته رفته کم آوردم به خوابگاه رفتم...دراز کشیدم...خیلی خسته بودم... ۳تا از کتابهای رسائل و را برداشتم چون بیشتر در ویفم جا نمی شد. نایلون هم در اتاق نبود. گفتم بروم بلوار امین، هم ناهارخوب بخورم آنجا هم کبابی هست هم شاورما عربی. خوردم بعد مسجد. بعد خریدن معجون ارده و شیره. اابته نبود نشستم در گرما ظهر آفتاب قم شهریورماه کنار مغازه اش تا بیاید. چون از مغازه کناری‌ش پرسیدم گفت به مسجد رفته است. همان جا بود که دستم را باز کردم به حالت وجب کردن، نمی شد بر زمین چسباند چون داغ بود...همان نزدیک بردم و گفتم من یک وجب این شهر را به کل مساحت تهران نمی دهم . مغازه دار جوان آمد و در مغازه‌ش را باز کردم گفت در خدمتیم. مغازه پر شیره ها مختلف انار و انگور و خرما بود و ارده و عسل ... قیمت معجون ارده و شیره و کنجد رآ پرسیدم گفت ۳۵۰۰۰تومان تخفیف گفتم تایید نکرد. خواستم کارت بکشم گفت پول نداری؟ گفتم خب ۳۰می دهم ها. چیزی نگفت. ۳تا اسکناس سبز ۱۰هزاری را گرفتم سمت.ش. با زاویه نگاه‌ش تایید کرد منم هم تشکر. رفتم. آنطرف خیابان ..بر مانع ها سنگی که شهرداری درست کرده که شبیه‌ش خیابان انقلاب تهران داریم نشستم. یک انتشاراتی می‌خواستم سر بزنم اما این قدر بی حال بی نا بودم... که قدرت تصمیم گیری نداشتم گفتم‌مانوریت هایم تمام شده آخر الامر اسنپ گرفتم باز موتوری به سمت ایستگاه راه آهن. کرایه ۵هزارتومان بود ۱۰هزاری داشتم خرد نداشت از پسرجوانی گرفتم پنجی دادم رفت اما بعد خرد نتوانستم بکنم پنجی او را بدهم گفت بینداز صندوق صدقات. خیلی بدهکار بهش. کیف سنگین برداشتم به سمت قطار. متاسفانه قطار در سکوی دوم و دورتر توقف کرده بود باید از پله ها پایین می رفتم و بالا می آمدم خدایا😭