م الله الرحمن الرحيم حكمت افتادن يك «سوسك» (حكمت سوسكي كه از درخت افتاد در آن شب تنهايي) به نام حكيمي كه هر فعل اين عالم از اراده او وجود پيدا مي كند؛ چه آن سيبي كه بر سر آن شخص افتاد تا جاذبه زمين را كشف كند و چه آن سوسكي كه از آن درختي كه كنارش نشسته بودم افتاد و باعث شد جايم را عوض كنم و... . اين داستان از تابستان امسال (كه براي اردوي طرح ولايت در اردگاه سيدالشهداء واقع در شهرآبعلي حضورداشتم) آغاز مي شود. بنده بعد از پايان امتحانات پايان ترم، به صورت كاملا اتفاقي يكي از دوستان دانشگاهي را در كتابخانه ي محل مي بينم بنده كه كلاسي داشتم خارج دانشگاه آن كلاس به حد نصاب نمي رسد وترم تابستان تشكيل نمي شود. خب بنده هم باخود گفتم كه حالا بيايم از اين فرصت وزماني كه ايجاد شده، استفاده كنم. از آن دوست پرسيدم، خبري از اردوي جهادي نداري؟ كه گفت طرح ولايت نمي روي؟ گفتم چي هست؟ چند روزه؟ گفت:يك ماه است. كه گفتم غير ازاين، مورد ديگر نداري، يك ماه است زياد است! گفت بيا برو اردوجهادي مازندران. بنده كه هنوز اطلاعات روشني از طرح ولايت نداشتم يكي از دوستان (كه دانشجوي شهر قم است) را در كتابخانه مي بينم و ازاو مي شنوم كه مي گويد من يك ماهي نيستم و به طرح ولايت كه در آبعلي است، مي روم. بعد ازاين برخورد تصميم مي گيرم در طرح شركت كنم. با راهنمايي هم دانشگاهي ام كه مسئوليتي هم در بسيج دانشگاهمان داشته، به سازمان دانشجويي مي روم . با توجه به اين كه سه روز به اعزام به طرح نمانده (يعني هفدهم تير)؛ آقاي جزيني، مسئول معاونت اموزش بسيج دانشجويي مي گويد «معلوم نيست قبولت كنند چون اسامي رفته . برو با اتوبوس ها اگر قبولت نكردند خودت برمي گردي.» خيلي بد است انسان تكليفش را نداندو سوار اتوبوس شود كه ايا قبولش مي كنند يا از دم در برش مي گردانند. اما با اين حال جمعه سوار اتوبوس شدم با دانشجوياني تهراني به سمت ابعلي رفتم گرچه بالاخره مرا راه دادند اما با تاخير و بعد از همه، چون مدارك ما از قبل فرستاده نشده بود. داستان ما از شب اول طرح آغاز مي شود. چراغ ها را خاموش كرده اند و همه در تخت هايشان دراز كشيدند تا بخوابند اما بنده مثل شب هاي قبل كه دير خوابم مي برد با خودم دو كتاب آورده بودم يكي را بر مي دارم به بيرون خوابگاه(چادر) مي روم در كنار راه كه جدول دارد و كنارش رديفي ازدرختهاست، مي نشينم .همان اول كه مي خواهم بنشينم شخصي را كمي آن طرف تر مي بينم كه او هم نشسته و چيزي بر دستش در حال مطالعه است.معمولا بنده افرادي را كه اولين بار مي بينم به راحتي نمي توانم ارتباط بر قرار كنم يك خجالتي يا كه جمله«من با او چه كار دارم» مانع ام مي شود. اما اين بار يك حشره نسبتا موذي، مي شود محرك بنده. در همان حين كه درحال مطالعه بودم سوسكي (از همان امريكاييهايش) از بالاي درخت به پايين مي افتد كه باعث بلند شدن از جايم مي شود بعد كه مي خواهم بنشينم نگاهم به همان شخص كه ان طرف تر نشسته مي افتد با خود مي گويم حالا بهانه اي پيدا شد. مي روم نزديكش مي نشينم و دليل امدنم به اين طرف را افتادن سوسك بيان مي كنم(اگر نياز شد). با سلام بنده، گفتگويمان شروع مي شود. مي گويم شما هم مثل بنده خوابد نمي برد.مي گويد من معمولا دو، سه شب اول كه جايم عوض مي شود بي خواب مي شوم. از چيزي كه مطالعه مي كرد مي پرسم كه چي مي خواندي؟ مي گويد قرآن است.آن شب نسبتا مفصل صحبت مي كنيم.متوجه مي شوم بچه شهرري است.جالب اينكه متوجه مي شوم كه در خوابگاه( اردوگاه) تختش پشت تخت بنده قرار دارد. بله، از همين جا ارتباط ما با ايشان شروع مي شود. جالب تر مي شوداگر اين را بدانيد كه بنده از دانشگاه خودمان تك و تنها به طرح ولايت آمده بودم، طبيعي است به خاطر اينكه در دانشگاه ما اصلا هيچ اطلاع رساني اي صورت نگرفته بود و بنده هم به طوركاملا اتفاقي مطلع شدم.يعني در اين طرح كه دانشجويان استاني اعزام مي شدند بنده در استان تهران آشنايي نداشتم.آيا نمي توانم بگويم خداوند رحمان و رحيم همان شب اول طرح، مرا به ملاقات مومني رساند تا كه ... . در وقت غذا و نماز بيشتر با اين مومني (كه يك سوسك شد باعث شروع دوستيمان) همراه و همنشين بودم. اين برادربا سه دوست هم رشته اي و هم دانشگاه ايش به طرح آمده بودند، طبيعتا چون آن سه نفر هم دوستان و همراه او در طرح بودند با آنها هم روابط دوستانه اي پيدا كردم كه آنها هم مثل او بچه هاي مومني بودند.