وارد کتاب فروشی پاتوق کتاب شدم. پشت میز برادری نشسته بود که طلبه بود و من باهاش رفیق.
ماجرا را تعریف کردم بهش. سکوتی تاییدوار نمود گفت چی بگم.
قبلا هم گفته بودم بی حجاب میاد اینجا بگو . گفته بود اینجا من کار می کنم نمیشه که.
.
وسط همین بحث بی حجابی و
#امر_به_معروف_نهی_از_منکر ، دوتا
#خانم #مانتویی یکیش
#مو هاش از جلو بیرونی داشت یکیش
#آستین_کوتاهی داشت.
.
آمدند که بروند بیرون، نایلون
#انجیر را گرفتم سمت اش، تعترف کردم برداشت ، بعد فلش کارت های شهدایی درآوردم گفتم بردارید.
.
آن دوستش هم که خواست برود به او هم انجیر و کارت شهدایی تقدیم کردم. موقع ِخروج و عبور از مقابل، آروم گفتم:
خواهر خوبم ، موهاتوتو و دست تونو بپوشونید
.
این دوستم که می ترسیدم جلوش تذکر بدهم که نکنه ضایع ام کند. بعد رفتن شون گفت:
من دیدم خوب گفتی ِروم مودب گفتی. خوب بود.